آیه ۶۲ - سوره یوسف

آیه وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ [62]

[سپس] به كارگزاران خود گفت: «بهايى را كه پرداخته‌اند، در‌بارهايشان بگذاريد! شايد هنگامى‌كه به‌سوى خانواده‌ی خويش بازگشتند، آن را بشناسند؛ شايد بازگردند».

۱
(یوسف/ ۶۲)

علی‌بن‌إبراهیم (رحمة الله علیه)- وَ کَانَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَبِیهِ ثَمَانِیَهًَْ عَشَرَ یَوْماً وَ کَانَ فِی بَادِیَهًٍْ وَ کَانَ النَّاسُ مِنَ الْآفَاقِ یَخْرُجُونَ إِلَی مِصْرَ لِیَمْتَارُوا طَعَاماً وَ کَانَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) وَ وُلْدُهُ نُزُولًا فِی بَادِیَهًٍْ فِیهِ مُقْلٌ فَأَخَذَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) مِنْ ذَلِکَ الْمُقْلِ وَ حَمَلُوهُ إِلَی مِصْرَ لِیَمْتَارُوا بِهِ طَعَاماً وَ کَانَ یُوسُفُ (علیه السلام) یَتَوَلَّی الْبَیْعَ بِنَفْسِهِ فَلَمَّا دَخَلَ إِخْوَتُهُ عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام) عَرَفَهُمْ وَ لَمْ یَعْرِفُوهُ کَمَا حَکَی اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ* فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ وَ أَعْطَاهُمْ وَ أَحْسَنَ إِلَیْهِمْ فِی الْکَیْلِ قَالَ لَهُمْ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا نَحْنُ بَنُو یَعْقُوبَ‌بْنِ‌إِسْحَاقَ‌بْنِ‌إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) خَلِیلِ اللَّهِ الَّذِی أَلْقَاهُ نُمْرُودُ فِی النَّارِ فَلَمْ یَحْتَرِقْ فَجَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیْهِ بَرْداً وَ سَلَاماً قَالَ فَمَا فَعَلَ أَبُوکُمْ قَالُوا شَیْخٌ ضَعِیفٌ قَالَ فَلَکُمْ أَخٌ غَیْرُکُمْ قَالُوا لَنَا أَخٌ مِنْ أَبِینَا لَا مِنْ أُمِّنَا قَالَ فَإِذَا رَجَعْتُمْ إِلَیَّ فَأْتُوْنِی بِهِ وَ هُوَ قَوْلُهُ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ* فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَ لا تَقْرَبُونِ* قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ ثُمَّ قَالَ یُوسُفُ (علیه السلام) لِقَوْمِهِ رُدُّوا هَذِهِ الْبِضَاعَهًَْ الَّتِی حَمَلُوهَا إِلَیْنَا اجْعَلُوهَا فِیمَا بَیْنَ رِحَالِهِمْ حَتَّی إِذَا رَجَعُوا إِلَی مَنَازِلِهِمْ وَ رَأَوْهَا رَجَعُوا إِلَیْنَا وَ هُوَ قَوْلُهُ وَ قالَ لِفِتْیانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِی رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلی أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ یَعْنِی کَیْ یَرْجِعُونَ{یَرْجِعُوا} فَلَمَّا رَجَعُوا إِلی أَبِیهِمْ قالُوا یا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَکْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ* قالَ یَعْقُوبُ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلی أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَاللهُ خَیْرٌحافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ* وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ فِی رِحَالِهِمُ الَّتِی حَمَلُوهَا إِلَی مِصْرَ قالُوا یا أَبانا ما نَبْغِی أَیْ مَا نُرِیدُ هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا وَ نَمِیرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ قالَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّی تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ یَعْقُوبُ اللهُ عَلی ما نَقُولُ وَکِیلٌ* فَخَرَجُوا وَ قَالَ لَهُمْ یَعْقُوبُ لاتَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللهِ مِنْ شَیْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا للهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ* وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوب قَضاها وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لایَعْلَمُونَ.

علیّ‌ّبن‌ابراهیم (رحمة الله علیه)- [مسیر] میان یوسف (علیه السلام) و پدرش هجده روز فاصله بود و یعقوب (علیه السلام) در صحرا زندگی می‌کرد. [در دوران قحطی] مردم از تمامی اطراف به مصر می‌آمدند تا غذایی به دست آورند و یعقوب (علیه السلام) و فرزندانش در صحرایی بودند که در آنجا گیاهی دارویی به نام «مقل» وجود داشت. برادران یوسف (علیه السلام) از آن گیاهِ دارویی برداشته و با خود به مصر بردند تا در مقابل آن، مقداری مواد غذایی به دست آورند. از آنجا که یوسف (علیه السلام) شخصاً خرید و فروش مواد غذایی را بر عهده داشت برادرانش [برای معامله‌کردن] نزد او رفتند و یوسف (علیه السلام) آنان را شناخت، ولی آن‌ها او را نشناختند چنان‌که خدا می‌فرماید: و هنگامی‌که [مأمور یوسف] بارهای آن‌ها را بست. (یوسف/۷۰) در هنگام پیمانه‌کردن، مقداری بیشتر برایشان گذاشت و تحویلشان داد، یوسف (علیه السلام) به آن‌ها گفت: «شما کیستید»؟ گفتند: «ما فرزندان یعقوب‌بن‌اسحاق‌بن ابراهیم خلیل الله هستیم که نمرود او را در آتش افکند و او نسوخت و خداوند آتش را برای او سرد و سالم قرار داد». پرسید: «پدر شما چه می‌کند»؟ گفتند: «او پیرمردی ناتوان است». پرسید: «آیا شما برادر دیگری هم دارید»؟ گفتند: «ما برادر پدری داریم که از مادر از ما جداست». یوسف (علیه السلام) گفت: «بار دیگر که نزد من می‌آیید آن برادر خود را نیز همراه بیاورید، چنانکه خداوند می‌فرماید: آن برادری را که از پدر دارید، نزد من آورید! آیا نمی‌بینید من حقّ پیمانه را ادا می‌کنم، و من بهترین میزبانان هستم؟! و اگر او را نزد من نیاورید، نه کیل [و پیمانه‌ای از غلّه] نزد من خواهید داشت و نه [اصلًا] به من نزدیک شوید»! گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد [و سعی می‌کنیم موافقتش را جلب نماییم] و ما این کار را خواهیم کرد!. (یوسف/۶۱۵۹). هنگام بازگشت آن‌ها، یوسف (علیه السلام) به مأموران خود گفت: «کالایی که آن‌ها با خود نزد ما آوردند [و با آذوقه معاوضه نمودند] در میان بارهایشان قرار دهید تا وقتی به منازلشان بازگشتند و آن را مشاهده کردند باز به اینجا بیایند، چنانکه خداوند می‌فرماید: [پس] به کارگزاران خود گفت: «آنچه را به‌عنوان قیمت پرداخته‌اند، در بارهایشان بگذارید! شاید پس از بازگشت به خانواده‌ی خویش، آن را بشناسند و شاید برگردند»!. (یوسف/۶۲) یعنی تا دوباره به اینجا بازگردند. هنگامی‌که به‌سوی پدرشان بازگشتند، گفتند: «ای پدر! دستور داده شده که [بدون حضور برادرمان بنیامین] پیمانه‌ای [از غلّه] به ما ندهند پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمی [از غلّه] دریافت داریم و ما او را محافظت خواهیم کرد»! (یوسف/۶۳) یعقوب گفت: آیا نسبت به او به شما اطمینان کنم همان‌گونه که نسبت به برادرش [یوسف] اطمینان کردم [و دیدید چه شد]؟! و [در هر حال]، خداوند بهترین حافظ، و مهربان‌ترین مهربانان است. (یوسف/۶۴) و هنگامی‌که متاع خود را گشودند، دیدند سرمایه‌ی آن‌ها در میان بارهایی که به مصر برده بودند. (یوسف/۶۵) بازگردانده شده. گفتند: پدر! ما دیگر چه می‌خواهیم؟! این سرمایه ماست که به ما باز پس گردانده شده است! [پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستی] و ما برای خانواده‌ی خویش موادّ غذایی می‌آوریم و برادرمان را حفظ خواهیم کرد و یک بار شتر زیادتر دریافت خواهیم داشت این پیمانه [بار] کوچکی است!. (یوسف/۶۵). هنگامی‌که می‌خواستند حرکت کنند یعقوب (علیه السلام) به آنان گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پیمان مؤکّد الهی بدهید که او را حتماً نزد من خواهید آورد! مگر اینکه [بر اثر مرگ یا علّت دیگر]، قدرت از شما سلب گردد. و هنگامی‌که آن‌ها پیمان استوار خود را در اختیار او گذاردند، یعقوب (علیه السلام) گفت: خداوند، نسبت به آنچه می‌گوییم، ناظر و نگهبان است!. و هنگامی‌که می‌خواستند حرکت کنند، یعقوب [گفت] «فرزندان من! از یک در وارد نشوید، بلکه از درهای متفرّق وارد گردید [تا توجّه مردم به‌سوی شما جلب نشود]! و [من با این دستور] نمی‌توانم حادثه‌ای را که از سوی خدا حتمی است، از شما دفع کنم، حکم و فرمان، تنها از آن خداست! بر او توکّل کرده‌ام و همه‌ی متوکّلان باید بر او توکّل کنند، و هنگامی‌که از همان طریق که پدر به آن‌ها دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه‌ی حتمی الهی را نمی‌توانست از آن‌ها دور سازد، جز حاجتی در دل یعقوب که [از این طریق] انجام شد [و به خاطرش آرام گرفت] و او به خاطر تعلمی که ما به او دادیم علم فراوانی داشت. ولی بیشتر مردم نمی‌دانند. (یوسف/۶۸۶۶).

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۹۶
بحارالأنوار، ج۱۲، ص۲۳۶/ القمی، ج۱، ص۳۴۶
۲
(یوسف/ ۶۲)

ابن‌عبّاس (رحمة الله علیه)- لَمَّا أَصَابَ آلَ یَعْقُوبَ (علیه السلام) مَا أَصَابَ النَّاسَ مِنْ ضِیقِ الطَّعَامِ جَمَعَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) بَنِیهِ فَقَالَ لَهُمْ یَا بَنِیَّ إِنَّهُ بَلَغَنِی أَنَّهُ یُبَاعُ بِمِصْرَ طَعَامٌ طَیِّبٌ وَ أَنَّ صَاحِبَهُ رَجُلٌ صَالِحٌ لَا یَحْبِسُ النَّاسَ فَاذْهَبُوا إِلَیْهِ وَ اشْتَرُوْا مِنْهُ طَعَاماً فَإِنَّهُ سَیُحْسِنُ إِلَیْکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ فَتَجَهَّزُوا وَ سَارُوا حَتَّی وَرَدُوا مِصْرَ فَأُدْخِلُوا عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام) فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا نَحْنُ أَوْلَادُ یَعْقُوبَ‌بْنِ‌إِسْحَاقَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) خَلِیلِ الرَّحْمَنِ وَ نَحْنُ مِنْ جَبَلِ کَنْعَانَ قَالَ یُوسُفُ (علیه السلام) وَلَّدَکُمْ إِذاً ثَلَاثَهًُْ أَنْبِیَاءَ (وَ مَا أَنْتُمْ بِحُلَمَاءَ وَ لَا فِیکُمْ وَقَارٌ وَ لَا خُشُوعٌ فَلَعَلَّکُمْ جَوَاسِیسُ لِبَعْضِ الْمُلُوکِ جِئْتُمْ إِلَی بِلَادِی فَقَالُوا أَیُّهَا الْمَلِکُ لَسْنَا بِجَوَاسِیسَ وَ لَا أَصْحَابَ الْحَرْبِ وَ لَوْ تَعْلَمُ بِأَبِینَا إِذاً لَکَرُمْنَا عَلَیْکَ فَإِنَّهُ نَبِیُّ اللَّهِ وَ ابْنُ أَنْبِیَائِهِ (وَ إِنَّهُ لَمَحْزُونٌ قَالَ لَهُمْ یُوسُفُ (علیه السلام) فَمِمَّا حُزْنُهُ وَ هُوَ نَبِیُّ اللَّهِ وَ ابْنُ أَنْبِیَائِهِ وَ الْجَنَّهًُْ مَأْوَاهُ وَ هُوَ یَنْظُرُ إِلَیْکُمْ فِی مِثْلِ عَدَدِکُمْ وَ قُوَّتِکُمْ فَلَعَلَّ حُزْنَهُ إِنَّمَا هُوَ مِنْ قِبَلِ سَفَهِکُمْ وَ جَهْلِکُمْ وَ کَذِبِکُمْ وَ کَیْدِکُمْ وَ مَکْرِکُمْ قَالُوا أَیُّهَا الْمَلِکُ لَسْنَا بِجُهَّالٍ وَ لَا سُفَهَاءَ وَ لَا أَتَاهُ الْحُزْنُ مِنْ قِبَلِنَا وَ لَکِنْ کَانَ لَهُ ابْنٌ کَانَ أَصْغَرَنَا سِنّاً یُقَالُ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) فَخَرَجَ مَعَنَا إِلَی الصَّیْدِ فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ فَلَمْ یَزَلْ بَعْدَهُ کَئِیباً حَزِیناً بَاکِیاً فَقَالَ لَهُمْ یُوسُفُ (علیه السلام) کُلُّکُمْ مِنْ أَبٍ وَاحِدٍ قَالُوا أَبُونَا وَاحِدٌ وَ أُمَّهَاتُنَا شَتَّی قَالَ فَمَا حَمَلَ أَبَاکُمْ عَلَی أَنْ سَرَّحَکُمْ کُلَّکُمْ أَلَّا حَبَسَ مِنْکُمْ وَاحِداً یَأْنَسُ بِهِ وَ یَسْتَرِیحُ إِلَیْهِ قَالُوا قَدْ فَعَلَ قَدْ حَبَسَ مِنَّا وَاحِداً هُوَ أَصْغَرُنَا سِنّاً قَالَ وَ لِمَ اخْتَارَهُ لِنَفْسِهِ مِنْ بَیْنِکُمْ قَالُوا لِأَنَّهُ أَحَبُّ أَوْلَادِهِ إِلَیْهِ بَعْدَ یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالَ لَهُمْ یُوسُفُ (علیه السلام) إِنِّی أَحْبِسُ مِنْکُمْ وَاحِداً یَکُونُ عِنْدِی وَ ارْجِعُوا إِلَی أَبِیکُمْ وَ أَقْرِءُوهُ مِنِّی السَّلَامَ وَ قُولُوا لَهُ یُرْسِلْ إِلَیَّ بِابْنِهِ الَّذِی زَعَمْتُمْ أَنَّهُ حَبَسَهُ عِنْدَهُ لِیُخْبِرَنِی عَنْ حُزْنِهِ مَا الَّذِی أَحْزَنَهُ وَ عَنْ سُرْعَهًِْ الشَّیْبِ إِلَیْهِ قَبْلَ أَوَانِ مَشِیبِهِ وَ عَنْ بُکَائِهِ وَ ذَهَابِ بَصَرِهِ فَلَمَّا قَالَ هَذَا اقْتَرَعُوا بَیْنَهُمْ فَخَرَجَتِ الْقُرْعَهًُْ عَلَی شَمْعُونَ فَأَمَرَ بِهِ فَحُبِسَ فَلَمَّا وَدَّعُوا شَمْعُونَ قَالَ لَهُمْ یَا إِخْوَتَاهْ انْظُرُوا مَا ذَا وَقَعْتُ فِیهِ وَ أَقْرِءُوا وَالِدِی مِنِّی السَّلَامَ فَوَدَّعُوهُ وَ سَارُوا حَتَّی وَرَدُوا الشَّامَ وَ دَخَلُوا عَلَی یَعْقُوبَ (علیه السلام) وَ سَلَّمُوا عَلَیْهِ سَلَاماً ضَعِیفاً فَقَالَ لَهُمْ یَا بَنِیَّ مَا لَکُمْ تُسَلِّمُونَ سَلَاماً ضَعِیفاً وَ مَا لِی لَا أَسْمَعُ فِیکُمْ صَوْتَ خَلِیلِی شَمْعُونَ قَالُوا یَا أَبَانَا إِنَّا جِئْنَاکَ مِنْ عِنْدِ أَعْظَمِ النَّاسِ مُلْکاً لَمْ یَرَ النَّاسُ مِثْلَهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ خُشُوعاً وَ سَکِینَهًًْ وَ وَقَاراً وَ لَئِنْ کَانَ لَکَ شَبِیهٌ فَإِنَّهُ لَشَبِیهُکَ وَ لَکِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ خُلِقْنَا لِلْبَلَاءِ اتَّهَمَنَا الْمَلِکُ وَ زَعَمَ أَنَّهُ لَا یُصَدِّقُنَا حَتَّی تُرْسِلَ مَعَنَا بِابْنِ یَامِینَ بِرِسَالَهًٍْ مِنْکَ یُخْبِرُهُ عَنْ حُزْنِکَ وَ عَنْ سُرْعَهًِْ الشَّیْبِ إِلَیْکَ قَبْلَ أَوَانِ الْمَشِیبِ وَ عَنْ بُکَائِکَ وَ ذَهَابِ بَصَرِکَ فَظَنَّ یَعْقُوبُ (علیه السلام) أَنَّ ذَلِکَ مَکْرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ لَهُمْ یَا بَنِیَّ بِئْسَ الْعَادَهًُْ عَادَتُکُمْ کُلَّمَا خَرَجْتُمْ فِی وَجْهٍ نَقَصَ مِنْکُمْ وَاحِدٌ لَا أُرْسِلُهُ مَعَکُمْ {فَ} لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ مِنْ غَیْرِ عِلْمٍ مِنْهُمْ أَقْبَلُوا إِلَی أَبِیهِمْ فَرِحِینَ قَالُوا یَا أَبَانَا مَا رَأَی النَّاسُ مِثْلَ هَذَا الْمَلِکِ أَشَدَّ اتِّقَاءً لِلْإِثْمِ مِنْهُ رَدَّ عَلَیْنَا بِضَاعَتَنَا مَخَافَهًَْ الْإِثْمِ وَ هِیَ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا وَ نَمِیرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ قَالَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ ابْنَ یَامِینَ أَحَبُّکُمْ إِلَیَّ بَعْدَ أَخِیکُمْ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ بِهِ أُنْسِی وَ إِلَیْهِ سُکُونِی مِنْ بَیْنِ جَمَاعَتِکُمْ فَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّی تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللهِ لَتَأْتُنَّنِی بِهِ إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ فَضَمِنَهُ یَهُودَا فَخَرَجُوا حَتَّی وَرَدُوا مِصْرَ فَدَخَلُوا عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالَ لَهُمْ هَلْ بَلَّغْتُمْ رِسَالَتِی قَالُوا نَعَمْ وَ قَدْجِئْنَاکَ بِجَوَابِهَا مَعَ هَذَا الْغُلَامِ فَسَلْهُ عَمَّا بَدَا لَکَ قَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) بِمَا أَرْسَلَکَ أَبُوکَ إِلَیَّ یَا غُلَامُ قَالَ أَرْسَلَنِی إِلَیْکَ یُقْرِئُکَ السَّلَامَ وَ یَقُولُ إِنَّکَ أَرْسَلْتَ إِلَیَّ تَسْأَلُنِی عَنْ حُزْنِی وَ عَنْ سُرْعَهًِْ الشَّیْبِ إِلَیَّ قَبْلَ أَوَانِ الْمَشِیبِ وَ عَنْ بُکَائِی وَ ذَهَابِ بَصَرِی فَإِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ حُزْناً وَ خَوْفاً أَذْکَرُهُمْ لِلْمَعَادِ وَ إِنَّمَا أَسْرَعَ الشَّیْبُ إِلَیَّ قَبْلَ أَوَانِ الْمَشِیبِ لِذِکْرِ یَوْمِ الْقِیَامَهًِْ وَ أَبْکَانِی وَ بَیَّضَ عَیْنِیَ الْحُزْنُ عَلَی حَبِیبِی یُوسُفَ (علیه السلام) وَ قَدْ بَلَغَنِی حُزْنُکَ بِحُزْنِی وَ اهْتِمَامُکَ بِأَمْرِی فَکَانَ اللَّهُ لَکَ جَازِیاً وَ مُثِیباً وَ إِنَّکَ لَنْ تَصِلَنِی بِشَیْءٍ أَنَا أَشَدُّ فَرَحاً بِهِ مِنْ أَنْ تُعَجِّلَ عَلَیَّ وَلَدِی ابْنَ یَامِینَ فَإِنَّهُ أَحَبُّ أَوْلَادِی إِلَیَّ بَعْدَ یُوسُفَ (علیه السلام) فَأُونِسَ بِهِ وَحْشَتِی وَ أَصِلَ بِهِ وَحْدَتِی تُعَجِّلَ عَلَیَّ بِمَا أَسْتَعِینُ بِهِ عَلَی عِیَالِی فَلَمَّا قَالَ هَذَا خَنَقَتْ یُوسُفَ (علیه السلام) الْعَبْرَهًُْ وَ لَمْ یَصْبِرْ حَتَّی قَامَ فَدَخَلَ الْبَیْتَ وَ بَکَی سَاعَهًًْ ثُمَّ خَرَجَ إِلَیْهِمْ وَ أَمَرَ لَهُمْ بِطَعَامٍ وَ قَالَ لِیَجْلِسْ کُلُّ بَنِی‌أُمٍّ عَلَی مَائِدَهًٍْ فَجَلَسُوا وَ بَقِیَ ابْنُ یَامِینَ قَائِماً فَقَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) مَا لَکَ لَمْ تَجْلِسْ فَقَالَ لَهُ لَیْسَ لِی فِیهِمْ ابْنُ أُمٍّ فَقَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) أَ‌فَمَا کَانَ لَکَ ابْنُ أُمٍّ فَقَالَ لَهُ ابْنُ یَامِینَ بَلَی فَقَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) فَمَا فَعَلَ قَالَ زَعَمَ هَؤُلَاءِ أَنَّ الذِّئْبَ أَکَلَهُ قَالَ فَمَا بَلَغَ مِنْ حُزْنِکَ عَلَیْهِ قَالَ وُلِدَ لِی اثْنَا عَشَرَ ابْناً کُلُّهُمُ أَشْتَقُّ لَهُ اسْماً مِنِ اسْمِهِ فَقَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) أَرَاکَ قَدْ عَانَقْتَ النِّسَاءَ وَ شَمَمْتَ الْوَلَدَ مِنْ بَعْدِهِ فَقَالَ لَهُ ابْنُ یَامِینَ إِنَّ لِی أَباً صَالِحاً وَ إِنَّهُ قَالَ لِی تَزَوَّجْ لَعَلَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ یُخْرِجُ مِنْکَ ذُرِّیَّهًًْ یُثْقِلُ الْأَرْضَ بِالتَّسْبِیحِ فَقَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) تَعَالَ فَاجْلِسْ عَلَی مَائِدَتِی فَقَالَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) لَقَدْ فَضَّلَ اللَّهُ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ أَخَاهُ حَتَّی إِنَّ الْمَلِکَ قَدْ أَجْلَسَهُ مَعَهُ عَلَی مَائِدَتِهِ فَأَمَرَ یُوسُفُ (علیه السلام) أَنْ یُجْعَلَ صُوَاعُ الْمَلِکِ فِی رَحْلِ ابْنِ یَامِینَ.

ابن‌عبّاس (رحمة الله علیه)- وقتی خاندان یعقوب (علیه السلام) مانند دیگر مردم با کمبود غذا روبرو شدند، یعقوب (علیه السلام) پسرانش را گردهم آورد و به آنان فرمود: «ای فرزندان من! به من خبر رسیده است که در مصر غذای خوبی فروخته می‌شود و صاحب آن مردی درستکار است که مردم را زندانی نمی‌کند، بنابراین به‌سوی او بروید و مقداری غذا از او بخرید. به خواست خدا او به شما نیکی خواهد کرد آنان بار سفر بستند و به راه افتادند تا اینکه وارد مصر شدند و نزد یوسف (علیه السلام) رفتند یوسف (علیه السلام) آن‌ها را شناخت، فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ. یوسف از آنان پرسید: «شما کیستید»؟ آنان پاسخ دادند: «ما فرزندان یعقوب‌بن‌اسحاق بن‌ابراهیم‌خلیل‌الرحمن و اهل کوه کنعان هستیم». یوسف (علیه السلام) فرمود: «بنابراین، سه پیامبر شما را به دنیا آورده‌اند، درحالی‌که شما بردبار نیستید و بزرگ‌منشی و فروتنی ندارید شاید شما جاسوس یکی از پادشاهان باشید که به کشور من آمدید»؟! آنان گفتند: «ای پادشاه! ما جاسوس نیستیم و سرجنگ نیز نداریم. اگر پدرمان را می‌شناختی به ما اکرام می‌کردی؛ چراکه او پیامبر خدا و فرزند پیامبران است. و اندوهگین است». یوسف (علیه السلام) به آنان فرمود: «او که پیامبر و فرزند پیامبران خداست و جایگاهش بهشت است و به شما که چنین زیاد و دارای توانایی هستید، می‌نگرد پس به خاطر چه چیزی اندوهگین است؟ شاید اندوه او به دلیل بی‌خردی، نادانی، دروغ، حیله و نیرنگ‌تان باشد»؟ آنان گفتند: «پادشاها! ما نادان و بی‌خرد نیستیم و اندوه او از جانب ما نیست، بلکه او پسری داشت که از همه‌ی ما از نظر سن کوچک‌تر بود و یوسف (علیه السلام) نام داشت و با ما به شکار آمد و فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ. از این‌رو پدرمان پس از او پیوسته افسرده و اندوهگین است و می‌گرید. یوسف (علیه السلام) از آنان پرسید: «همه شما از یک پدرید»؟ آنان پاسخ دادند: «پدرمان یکی است و مادرمان متفاوت هستند». یوسف (علیه السلام) پرسید: «چه چیزی باعث شده تا پدرتان همه شما را بفرستد و تنها یکی را نزد خود نگه دارد و با او انس و آرامش یابد»؟ آنان پاسخ دادند: «او این کار را کرده و یکی از ما را که کوچک‌ترین ما از نظر سن است، نزد خود نگه داشته است». یوسف (علیه السلام) فرمود: «چرا پدرتان او را از میان شما برای خود انتخاب کرده»؟ آنان پاسخ دادند: «زیرا او دوست‌داشتنی‌ترین فرزندانش پس از یوسف (علیه السلام) است». یوسف (علیه السلام) به آنان فرمود: «من یکی از شما را نزد خود نگه می‌دارم تا پیش من بماند، شما پیش پدرتان برگردید و سلام مرا برسانید و به او بگویید که پسرش را که مدّعی شده‌اید او نزد خود نگه داشته است نزد من بفرستد. تا مرا از اندوهش و دلیل آن، سفیدشدن سریع مویش پیش از موعد و گریه‌کردن و نابینا شدنش آگاه سازد. چون یوسف (علیه السلام) این سخن را فرمود آنان قرعه کشیدند و قرعه به نام شمعون درآمد. یوسف (علیه السلام) دستور داد تا او را دستگیر کنند و او دستگیر شد وقتی برادران یوسف (علیه السلام) با شمعون وداع کردند، شمعون به آنان گفت: «برادران من! بنگرید که [چه بلایی به سرم آمده است] و در چه چیزی گرفتار شده‌ام و به پدرم سلام مرا برسانید». آنان با او خداحافظی کردند و به راه افتادند تا اینکه به شام رسیدند و نزد یعقوب آمدند و با صدای ضعیفی به او سلام دادند. یعقوب (علیه السلام) فرمود: ای پسرانم! چه شده است که با صدای ضعیفی سلام می‌کنید؛ و مرا چه شده که صدای شمعون را در میان شما نمی‌شنوم». آنان گفتند: «ای پدر ما از نزد کسی آمده‌ایم که صاحب بزرگ‌ترین فرمانروایی است و مردم تا به حال حکیم، دانا، فروتن، آرام و بزرگ‌منشی مانند او را ندیده‌اند. اگر برای تو نظیری وجود داشت او بود. امّا ما خاندان برای آزمایش‌شدن آفریده شده‌ایم. ای پدر! پادشاه به ما تهمت زد و مدّعی شد که اگر بنیامین را با نامه‌ای به همراه ما نفرستی و در آن نامه از اندوه، سفیدشدن سریع موهایت پیش از موعد، گریه است و نابینا شدنت در آن ننویسی سخن ما را باور نمی‌کند». یعقوب (علیه السلام) گمان کرد که این کار از حیله و نیرنگشان است. از این‌رو به آنان فرمود: «ای پسرانم چه خوی بدی و چه عادتی دارید. هرگاه برای کاری بیرون رفتید یکی از شما کم شده است. من بنیامین را با شما نمی‌فرستم». و هنگامی‌که متاع خود را گشودند، دیدند سرمایه‌ی آن‌ها به آن‌ها بازگردانده شده!. (یوسف/۶۵) برخی از آنان شادمان نزد پدر بازگشتند و گفتند: «ای پدر! مردم تا به حال چنین پادشاهی ندیده‌اند که از گناه پرهیز کند؛ زیرا او از ترس گناه سرمایه‌مان را به ما بازگردانده است و این سرمایه‌ی ماست که به ما باز پس گردانده شده است! [پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستی] و ما برای خانواده‌ی خویش موادّ غذایی می‌آوریم و برادرمان را حفظ خواهیم کرد و یک‌بار شتر زیادتر دریافت خواهیم داشت این پیمانه [بار] کوچکی است!. (یوسف/۶۶) یعقوب (علیه السلام) فرمود: «شما می‌دانید که پس از برادرتان یوسف (علیه السلام)، بنیامین از همه‌ی شما برایم دوست‌داشتنی‌تر است و از میان شما با او غم‌ها را از یاد می‌برم و آرامش می‌یابم. من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پیمان مؤکّد الهی بدهید که او را حتماً نزد من خواهید آورد! مگر اینکه [بر اثر مرگ یا علّت دیگر]، قدرت از شما سلب گردد. (یوسف/۶۶) یهودا او را ضمانت کرد و بدین‌گونه بیرون آمدند تا اینکه وارد مصر و بر یوسف (علیه السلام) وارد شدند. یوسف (علیه السلام) از آنان پرسید: «آیا نامه‌ام را رساندید؟» آنان پاسخ دادند: «آری و برای تو پاسخ آن را به همراه این پسرک آورده‌ایم. بنابراین درباره‌ی آنچه به ذهنت می‌رسد، از او بپرس». یوسف (علیه السلام) پرسید: «ای پسرک! پدرت تو را با چه پیامی فرستاده است»؟ گفت: «مرا فرستاده تا به شما سلام برسانم و می‌گوید: «تو به من نامه نوشتی و درباره‌ی اندوه، سفیدشدن سریع موهایم پیش از موعد، گریه و نابیناشدنم پرسیدی. تنها سفیدشدن سریع موهایم پیش از موعد نیز به دلیل یادکردن روز قیامت است. غم عزیزم یوسف نیز مرا گریانده و چشمانم را نابینا ساخته است. به من خبر رسیده که تو به دلیل اندوه من اندوهگین شده‌ای و به حال من اهتمام می‌ورزی. خداوند به تو پاداش و اجر دهد. بهترین چیزی را که می‌توانی با آن مرا شاد سازی این است که پسرم بنیامین را به من بازگردانی؛ زیرا او پس از یوسف (علیه السلام) دوست‌داشتنی‌ترین فرزند من و همدم تنهایی‌ام است. و من تنهایی‌ام را با او سر می‌کنم. در فرستادن چیزی شتاب کن که با آن به خانواده‌ام کمک کنم». چون بنیامین این سخن را به نقل از یعقوب (علیه السلام) گفت: «گریه راه گلوی یوسف (علیه السلام) را بست و نتوانست شکیبایی کند؛ از این‌رو برخاست و وارد خانه شد و ساعتی گریست سپس به‌سوی آنان بیرون آمد و دستور داد تا برایشان غذایی بیاورند. یوسف (علیه السلام) فرمود: «هرکس باید با برادر مادری‌اش بر سر یک سفره بنشیند از این رو آنان نشستند و بنیامین ایستاده باقی ماند. یوسف (علیه السلام) به او فرمود: «آیا تو برادری از مادرت نداشته‌ای»؟ بنیامین پاسخ داد: «من پدر درستکاری دارم که به من فرمود: ازدواج کن تا شاید خداوند عزّوجلّ از تو نسلی به وجود آورد که زمین را پر از ستایش او کنند». یوسف فرمود: «بیا و بر سفره من بنشین». برادران گفتند: «خداوند یوسف (علیه السلام) و برادرش را برتری داد به‌طوری که پادشاه او را بر سر سفره خود نشاند». یوسف (علیه السلام) دستور داد تا آبخوری شاه را در بار بنیامین بگذارند.

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۱۰۰
بحارالأنوار، ج۱۲، ص۲۵۶
۳
(یوسف/ ۶۲)

علی‌بن‌إبراهیم (رحمة الله علیه)- فَأَمَرَ یُوسُفُ أَنْ یَبْنِیَ کَنَادِیجَ مِنْ صَخْرٍ وَ طَیَّنَهَا بِالْکِلْسِ ثُمَّ أَمَرَ بِزُرُوعِ مِصْرَ فَحُصِدَتْ وَ دَفَعَ إِلَی کُلِّ إِنْسَانٍ حِصَّتَهُ وَ تَرَکَ الْبَاقِیَ فِی سُنْبُلِهِ لَمْ یَدُسْهُ، فَوَضَعَهَا فِی الْکَنَادِیجِ فَفَعَلَ ذَلِکَ سَبْعَ سِنِینَ فَلَمَّا جَاءَ سِنِی الْجَدْبِ فَکَانَ یَخْرُجُ السُّنْبُلُ فَیَبِیعُ بِمَا شَاءَ، وَ کَانَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَبِیهِ ثَمَانِیَهًَْ عَشَرَ یَوْماً وَ کَانُوا فِی بَادِیَهًٍْ وَ کَانَ النَّاسُ مِنَ الْآفَاقِ یَخْرُجُونَ إِلَی مِصْرَ لِیَمْتَارُوا طَعَاماً وَ کَانَ یَعْقُوبُ وَ وُلْدُهُ نُزُولًا فِی بَادِیَهًٍْ فِیهِ مُقْلٌ فَأَخَذَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ مِنْ ذَلِکَ الْمُقْلِ وَ حَمَلُوهُ إِلَی مِصْرَ لِیَمْتَارُوا بِهِ وَ کَانَ یُوسُفُ یَتَوَلَّی الْبَیْعَ بِنَفْسِهِ فَلَمَّا دَخَلُوا إِخْوَتُهُ عَلَی یُوسُفَ عَرَفَهُمْ وَ لَمْ یَعْرِفُوهُ کَمَا حَکَی اللَّهُ عَزَّ وَ عَلَا وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ وَ أَعْطَاهُمْ وَ أَحْسَنَ إِلَیْهِمْ فِی الْکَیْلِ قَالَ لَهُمْ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا نَحْنُ بَنُو یَعْقُوبَ بْنِ إِسْحَاقَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلِ اللَّهِ الَّذِی أَلْقَاهُ نُمْرُودُ فِی النَّارِ فَلَمْ یَحْتَرِقْ وَ جَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیْهِ بَرْداً وَ سَلاماً، قَالَ فَمَا فَعَلَ أَبُوکُمْ قَالُوا شَیْخٌ ضَعِیفٌ، قَالَ فَلَکُمْ أَخٌ غَیْرُکُمْ قَالُوا لَنَا أَخٌ مِنْ أَبِینَا لَا مِنْ أُمِّنَا، قَالَ فَإِذَا رَجَعْتُمْ إِلَیَّ فَأْتُونِی بِهِ وَ هُوَ قَوْلُهُ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ. أَ لا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ. فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی وَ لا تَقْرَبُونِ. قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ ثُمَّ قَالَ یُوسُفُ لِقَوْمِهِ رُدُّوا هَذِهِ الْبِضَاعَهًَْ الَّتِی حَمَلُوهَا إِلَیْنَا وَ اجْعَلُوهَا فِیمَا بَیْنَ رِحَالِهِمْ حَتَّی إِذَا رَجَعُوا إِلَی مَنَازِلِهِمْ وَ رَأَوْهَا رَجَعُوا إِلَیْنَا وَ هُوَ قَوْلُهُ وَ قالَ لِفِتْیانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِی رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلی أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ یَعْنِی کَیْ یَرْجِعُوا.

علیّ‌بن‌ابراهیم (رحمة الله علیه)- یوسف (علیه السلام) دستور داد که انبارهای گندم و غلّات را با تخته سنگ بسازند و داخل آن را با آهک، گل اندود کردند؛ سپس دستور داد تا در سراسر کشور مصر، مزارع گندم و غلّات، درو شود و به هر فردی، سهمیّه‌ی مشخصی داده شده و باقی‌مانده را در خوشه‌ها نگه دارند و آن را نکوبند و در انبارها و سیلوها ذخیره سازند. او این کار را هفت سال انجام داد. زمانی‌که سال‌های قحطی فرارسید، خوشه‌های گندم و غلّات را از انبارها بیرون کشید و به هر قیمت که می‌خواست، فروخت. فاصله‌ی محلّ اقامت یوسف (علیه السلام) تا پدرش یعقوب (علیه السلام)، هجده روز بود. آن‌ها در یک بادیه زندگی می‌کردند؛ مردم برای تهیّه‌ی غذا و آذوقه از جاهای دور و نزدیک به‌سوی مصر می‌آمدند. یعقوب (علیه السلام) و فرزندانش در بادیه‌ای به سر می‌بردند که در آنجا درخت مُقل [درخت نخل دَوم] فراوان بود، برادران یوسف (علیه السلام) از میوه‌ی آن درخت می‌چیدند و به مصر می‌بردند تا با آن آذوقه و غذایی برای خود تهیّه کنند. یوسف (علیه السلام)، خودش مسئولیّت خریدوفروش را برعهده داشت. وقتی برادران بر او وارد شدند، آنان را شناخت، امّا آن‌ها او را نشناختند. قرآن کریم نیز در این آیه به این موضوع اشاره فرموده است: و آن‌ها او را نشناختند؛ چون بارهایشان را مهیّا ساخت. (یوسف/۵۹۵۸) به آن‌ها کالا فروخت و به وقت وزن‌کردن کالا، به آنان محبّت کرد». و پرسید: «شماها کیستید»؟ گفتند: «ما پسران یعقوب‌بن‌اسحاق‌بن ابراهیم خلیل الرحمن هستیم، همان خلیل الله که نمرود او را در آتش انداخت، امّا نسوخت و خداوند، آتش را بر او خنک نمود و آسیبی به ابراهیم (علیه السلام) نرسید». یوسف (علیه السلام) گفت: «پدر شما در چه حالی است»؟ گفتند: «وی، پیرمردی فرتوت و ضعیف است». یوسف (علیه السلام) پرسید: «آیا شما برادر دیگری هم دارید». گفتند: «یک برادر ناتنی پدری داریم که از مادر یکی نیست». یوسف (علیه السلام) فرمود: «وقتی دوباره پیش من برگشتید، او را با خود بیاورید. و خداوند نیز در این‌باره فرموده است: [نوبت آینده] آن برادری را که از پدر دارید، نزد من آورید! آیا نمی‌بینید من حقّ پیمانه را ادا می‌کنم، و من بهترین میزبانان هستم؟! و اگر او را نزد من نیاورید، نه کیل [و پیمانه‌ای از غلّه] نزد من خواهید داشت و نه [اصلًا] به من نزدیک شوید»! گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد [و سعی می‌کنیم موافقتش را جلب نماییم] و ما این کار را خواهیم کرد»! (یوسف/۶۱۵۹) سپس یوسف (علیه السلام) به کارگرانش گفت: «کالاهایی که این جماعت برای خرید اجناس با خود آورده‌اند را به خودشان بازگردانید و آن‌ها را در میان بارهایشان بگذارید، تا زمانی‌که به خانه‌های خود بازمی‌گردند و متوجّه این موضوع می‌شوند، دوباره نزد ما بازگردند». و پروردگار نیز فرموده است: [سپس] به کارگزاران خود گفت: «آنچه را به‌عنوان قیمت پرداخته‌اند، در بارهایشان بگذارید! شاید پس از بازگشت به خانواده‌ی خویش، آن را بشناسند و شاید برگردند»! (یوسف/۶۲) یعنی به این امید که برگردند.

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۱۰۴
قمی، ج۱، ص۳۴۶/ البرهان/ نورالثقلین، فیه: «ولمّا و جعلها الله علیه بردا و ... کی یرجعوا» محذوف
۴
(یوسف/ ۶۲)

الصّادق (علیه السلام)- عَلِیُّ بْنُ إِسْمَاعِیلَ الْمِیثَمِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا رِبْعِیُّ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ قَالَ لِی قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ‌بْنُ‌أَبِی‌عَبْدِ‌اللَّهِ البصری: قُلْتُ لِأَبِی‌عَبْدِ‌اللَّهِ (علیه السلام) الْمُنْکِرُ لِهَذَا الْأَمْرِ مِنْ بَنِی‌هَاشِمٍ وَ غَیْرِهِمْ سَوَاءٌ فَقَالَ لِی لَا تَقُلِ الْمُنْکِرُ وَ لَکِنْ قُلِ الْجَاحِدُ مِنْ بَنِی‌هَاشِمٍ وَ غَیْرِهِمْ قَالَ أَبُوالْحَسَنِ فَتَفَکَّرْتُ فِیهِ فَذَکَرْتُ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فِی إِخْوَهًِْ یُوسُفَ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ.

امام صادق (علیه السلام)- میثمی نقل می‌کند: ربعی‌بن‌عبدالله برای ما حدیث کرد: عبدالرّحمن‌بن ابی‌عبدالله بصری به من گفت که به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم: «منکر امر امامت از خاندان بنی‌هاشم و دیگران برابرند»؟ فرمود: «نگو منکر، بلکه بگو جاحدان از خاندان بنی‌هاشم و دیگران». میثمی گوید: من در این‌باره فکر کردم، و کلام خدای عزّوجلّ درباره‌ی برادران یوسف (علیه السلام) به یادم افتاد: او آنان را شناخت ولی آن‌ها او را نشناختند. (یوسف/۵۸)

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۱۰۶
الکافی، ج۱، ص۳۷۷
۵
(یوسف/ ۶۲)

الصّادق (علیه السلام)- إنَّا وَ اللَّهِ لَا نَعُدُّ الرَّجُلَ مِنْ شِیعَتِنَا فَقِیهاً حَتَّی یُلْحَنَ لَهُ فَیَعْرِفَ اللَّحْنَ إِنَّ أَمِیرَ‌الْمُؤْمِنِینَ (علیه السلام) قَالَ عَلَی مِنْبَرِ الْکُوفَهًِْ وَ إِنَّ مِنْ وَرَائِکُمْ فِتَناً مُظْلِمَهًًْ عَمْیَاءَ مُنْکَسِفَهًًْ لَا یَنْجُو مِنْهَا إِلَّا النُّوَمَهًُْ قِیلَ یَا أَمِیرَ‌الْمُؤْمِنِینَ (علیه السلام) وَ مَا النُّوَمَهًُْ قَالَ الَّذِی یَعْرِفُ النَّاسَ وَ لَا یَعْرِفُونَهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ الْأَرْضَ لَاتَخْلُو مِنْ حُجَّهًٍْ لِلَّهِ وَ لَکِنَّ اللَّهَ سَیُعْمِی خَلْقَهُ مِنْهَا بِظُلْمِهِمْ وَ جَوْرِهِمْ وَ إِسْرَافِهِمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ خَلَتِ الْأَرْضُ سَاعَهًًْ وَاحِدَهًًْ مِنْ حُجَّهًٍْ لِلَّهِ لَسَاخَتْ بِأَهْلِهَا وَ لَکِنَّ الْحُجَّهًَْ یَعْرِفُ النَّاسَ وَ لَا یَعْرِفُونَهُ کَمَا کَانَ یُوسُفُ یَعْرِفُ النَّاسَ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ.

امام صادق (علیه السلام)- به خدا سوگند! کسی از شیعیان خود را فقیه نمی‌شماریم تا اینکه به رمز سخنی به او گفته می‌شود و او آن رمز را دریابد، همانا امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر منبر کوفه فرمود: «به‌راستی که فتنه‌هایی ظلمانی و کدر و تاریک پشت سر دارید که جز نومه (کسی که عنوانی در مردم ندارد و به کلّی قدرش مجهول و ناشناخته است) کسی از آن نجات نمی‌یابد، به آن حضرت عرض شد: «ای امیرمؤمنان (علیه السلام) نومه چیست»؟ فرمود: «آن کسی است که مردم را می‌شناسد ولی مردم او را نمی‌شناسند. بدانید که زمین از حجّت خدای عزّوجلّ خالی نمی‌ماند ولی خدای عزیز به‌زودی دیده‌ی خلقش را به خاطر ظلم و ستم و زیاده روی آنان نسبت به خودشان از او نابینا می‌سازد و اگر زمین یک ساعت از حجّت خدا خالی بماند اهل خود را فرومی‌برد، ولیکن آن حجّت مردم را می‌شناسد و آنان او را نمی‌شناسند، چنان‌که یوسف (علیه السلام) مردم را [برادرانش را] می‌شناخت ولی آن‌ها او را نشناختند».

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۱۰۶
بحارالأنوار، ج۵۱، ص۱۱۲
بیشتر