الباقر (علیه السلام)- عَنْ أَبَانِبْنِتَغْلِبَ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ (علیه السلام) قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) أَقْرَعَ بَیْنَ أَهْلِ الصُّفَّهًِْ فَبَعَثَ مِنْهُمْ ثَمَانِینَ رَجُلًا إِلَی بَنِی سُلَیْمٍ وَ أَمَّرَ عَلَیْهِمْ أَبَا بَکْرٍ فَسَارَ إِلَیْهِمْ فَلَقِیَهُمْ قَرِیباً مِنَ الْحَرَّهًِْ وَ کَانَتْ أَرْضُهُمْ أَشِبَهًًْ کَثِیرَهًَْ الْحِجَارَهًِْ وَ الشَّجَرِ بِبَطْنِ الْوَادِی وَ الْمُنْحَدَرُ إِلَیْهِمْ صَعْبٌ فَهَزَمُوهُ وَ قَتَلُوا مِنْ أَصْحَابِهِ مَقْتَلَهًًْ عَظِیمَهًًْ فَلَمَّا قَدِمُوا عَلَی النَّبِیِّ (صلی الله علیه و آله) عَقَدَ لِعُمَرَبْنِالْخَطَّابِ وَ بَعَثَهُ فَکَمَنَ لَهُ بَنُو سُلَیْمٍ بَیْنَ الْحِجَارَهًِْ وَ تَحْتَ الشَّجَرَهًِْ فَلَمَّا ذَهَبَ لِیَهْبِطَ خَرَجُوا عَلَیْهِ لَیْلًا فَهَزَمُوهُ حَتَّی بَلَغَ جُنْدُهُ سِیفَ الْبَحْرِ فَرَجَعَ عُمَرُ مِنْهُ مُنْهَزِماً فَقَامَ عَمْرُوبْنُالْعَاصِ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) فَقَالَ أَنَا لَهُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ ابْعَثْنِی إِلَیْهِمْ فَقَالَ لَهُ خُذْ فِی شَأْنِکَ فَخَرَجَ إِلَیْهِمْ فَهَزَمُوهُ وَ قُتِلَ مِنْ أَصْحَابِهِ مَا شَاءَ اللَّهُ وَ مَکَثَ رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) أَیَّاماً یَدْعُو عَلَیْهِمْ ثُمَّ أَرْسَلَ بِلَالًا وَ قَالَ ایتِنِی بِبُرْدِیَ النَّجْرَانِیِّ وَ قَبَایَ الْخَطِّیَّهًِْ ثُمَّ دَعَا عَلِیّاً (علیه السلام) فَعَقَدَ لَهُ ثُمَّ قَالَ أَرْسَلْتُهُ کَرَّاراً غَیْرَ فَرَّارٍ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ تَعْلَمُ أَنِّی رَسُولُکَ فَاحْفَظْنِی فِیهِ وَ افْعَلْ بِهِ وَ افْعَلْ فَقَالَ لَهُ مِنْ ذَلِکَ مَا شَاءَ اللَّهُ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ (علیه السلام) وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) شَیَّعَ عَلِیّاً (علیه السلام) عَنْ مَسْجِد الْأَحْزَابِ وَ عَلِیٌّ (علیه السلام) عَلَی فَرَسٍ أَشْقَرَ مَهْلُوبٍ وَ هُوَ یُوصِیهِ قَالَ فَسَارَ فَتَوَجَّهُ نَحْوَ الْعِرَاقِ حَتَّی ظَنُّوا أَنَّهُ یُرِیدُ بِهِمْ غَیْرَ ذَلِکَ الْوَجْهِ فَسَارَ بِهِمْ حَتَّی اسْتَقْبَلَ الْوَادِیَ مِنْ فَمِهِ وَ جَعَلَ یَسِیرُ اللَّیْلَ وَ یَکْمُنُ النَّهَارَ حَتَّی إِذَا دَنَا مِنَ الْقَوْمِ أَمَرَ أَصْحَابَهُ أَنْ یَطْعَمُوا الْخَیْلَ وَ أَوْقَفَهُمْ مَکَاناً وَ قَالَ لَا تَبْرَحُوا مَکَانَکُمْ ثُمَّ سَارَ أَمَامَهُمْ فَلَمَّا رَأَی عَمْرُوبْنُالْعَاصِ مَا صَنَعَ وَ ظَهَرَ آیَهًُْ الْفَتْحِ قَالَ لِأَبِی بَکْرٍ إِنَّ هَذَا شَابٌّ حَدَثٌ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِهَذِهِ الْبِلَادِ مِنْهُ وَ هَاهُنَا عَدُوٌّ هُوَ أَشَدُّ عَلَیْنَا مِنْ بَنِی سُلَیْمٍ الضَّبَاعُ وَ الذِّئَابُ فَإِنْ خَرَجَتْ عَلَیْنَا نَفَرَتْ بِنَا وَ خَشِیتُ أَنْ تَقْطَعَنَا فَکَلِّمْهُ یُخَلِّی عَنَّا نَعْلُو الْوَادِیَ قَالَ فَانْطَلَقَ فَکَلَّمَهُ وَ أَطَالَ وَ لَمْ یُجِبْهُ حَرْفاً فَرَجَعَ إِلَیْهِمْ فَقَالَ لَا وَ اللَّهِ مَا أَجَابَ إِلَیَّ حَرْفاً فَقَالَ عَمْرُوبْنُالْعَاصِ لِعُمَرَبْنِالْخَطَّابِ انْطَلِقْ إِلَیْهِ لَعَلَّکَ أَقْوَی عَلَیْهِ مِنْ أَبِی بَکْرٍ قَالَ فَانْطَلَقَ عُمَرُ فَصَنَعَ بِهِ مَا صَنَعَ بِأَبِی بَکْرٍ فَرَجَعَ فَأَخْبَرَهُمْ أَنَّهُ لَمْ یُجِبْهُ حَرْفاً فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ لَا وَ اللَّهِ لَا نَزُولُ مِنْ مَکَانِنَا أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) أَنْ نَسْمَعَ لِعَلِیٍّ وَ نُطِیعَ قَالَ فَلَمَّا أَحَسَّ عَلِیٌّ (علیه السلام) بِالْفَجْرِ أَغَارَ عَلَیْهِمْ فَأَمْکَنَهُ اللَّهُ مِنْ دِیَارِهِمْ فَنَزَلَتْ وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً فَالْمُورِیاتِ قَدْحاً فَالْمُغِیراتِ صُبْحاً فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً قَالَ فَخَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) وَ هُوَ یَقُولُ صَبَّحَ عَلِیٌّ وَ اللَّهِ جَمَعَ الْقَوْمَ ثُمَّ صَلَّی وَ قَرَأَ بِهَا فَلَمَّا کَانَ الْیَوْمُ الثَّالِثُ قَدِمَ عَلِیٌّ (علیه السلام) الْمَدِینَهًَْ وَ قَدْ قَتَلَ مِنَ الْقَوْمِ عِشْرِینَ وَ مِائَهًَْ فَارِسٍ وَ سَبَی مِائَهًًْ وَ عِشْرِینَ نَاهِدا.
امام باقر (علیه السلام)- ابانبنتغلب از امام باقر (علیه السلام) نقل کرده است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) میان اهل صُفّه قرعه کشید و هشتاد تن از ایشان را بهسوی بنیسلیم فرستاد و ابوبکر را بر آنان امیر کرد. او به سوی آنان راهی شد و نزدیکی حَرّه با آنها رویارو شد، حال آن که سرزمینشان سنگلاخی در میان بیابانی پر از سنگ و درخت بود و شیبی سخت بهسوی آنان داشت. از این رو ابوبکر را درهم شکستند و از یاران او جمع انبوهی را به قتل رساندند. چون ایشان نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بازگشتند، ایشان کار را به عمربنخطّاب سپرد و او را فرستاد. بنیسلیم در میان سنگها و به زیر درختها در کمین او نشستند و چون خواست فرود آید، شبانه بر او هجوم بردند و او را درهم شکستند تا اینکه سپاهش به ساحل دریا رسید، پس عمر نیز شکست خورده بازگشت. این بار عمروبنعاص نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و عرض کرد: «ای رسول خدا! مرا بر ایشان بگمار و مرا بهسویشان بفرست». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «تو این امر را بر عهده گیر». عمروبنعاص به سویشان بیرون شد و آنان او را نیز درهم شکستند و از یارانش بسیاری را به قتل رساندند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چند روزی دست نگه داشت و آنان را نفرین میکرد، سپس بلال را فرستاد و به او فرمود: «ردای نجرانی و قبای خطّی مرا بیاور». آنگاه حضرت امام علی (علیه السلام) را فراخواند و کار را به ایشان سپرد و فرمود: «او را روانه کردم که کرّار است و از جنگ نمیگریزد». سپس فرمود: «خداوندا! اگر میدانی که من فرستاده توام، مرا به کمک او محافظت فرما و دربارهاش آنچه صلاح میدانی، روا دار» و اینگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حقّ او بسیار دعا کرد. حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام) فرمود: «گویی کنون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پیش چشم من است و حضرت علی (علیه السلام) را در کنار مسجد احزاب همراهی میکند و حضرت علی (علیه السلام) بر اسب سرخ مو و کوتاه دمی سوار است و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ایشان سفارش میکند. پس حضرت (علیه السلام) راهی شد و رو بهسوی عراق گذاشت، چنان که گمان بردند ایشان میخواهد به جای دیگری رهسپارشان کند. اینگونه حضرت (علیه السلام) آنان را روانه کرد و رو به سوی دهانه آن وادی گذاشت و در شب راه پیمود و در روز پنهان شد تا این که به نزدیکی آن قوم رسید. آن گاه به یاران خود فرمان داد تا اسبها را علوفه دهند و آنها را در جایی باز ایستانند و فرمود: «جای خود را ترک نکنید»، و خود پیشاپیش آنان به راه افتاد. چون عمروبنعاص دید که حضرت (علیه السلام) چه کرد و نشانه پیروزی آشکار شد، به ابوبکر گفت: «این پسر، جوانی کم سال است و من بهتر از او این سرزمین را میشناسم. در اینجا دشمنی سهمگینتر از بنیسلیم برای ما وجود دارد؛ کفتارها و گرگهایی که اگر بر ما هجوم آورند، ما را فراری میدهند و ترسم از این است که ما را تکّهتکّه کنند. پس با او حرف بزن تا اجازه دهد از این وادی بالا رویم». ابوبکر رفت و با آن حضرت (علیه السلام) در سخن شد و در این باب بسیار گفت. امّا حضرت (علیه السلام) هیچ پاسخش را نداد. ابوبکر نزد آنان بازگشت و گفت: «به خدا سوگند! هیچ پاسخم را نداد». عمروبنعاص به عمربن خطّاب گفت: «تو به نزدش برو، شاید تو بر او از ابوبکر نیرومندتر باشی». عمر رفت و حضرت (علیه السلام) همان کاری را با او کرد که با ابوبکر کرده بود. او برگشت و خبرشان داد که حضرت (علیه السلام) هیچ پاسخی به او نداده است. ابو بکر گفت: «نه، به خدا سوگند! از این جا نمیرویم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما فرمان داد که سخن علی (علیه السلام) را بشنویم و از او فرمان بریم». چون حضرت امام علی (علیه السلام) بالاآمدنِ سپیدهدم را احساس کرد، بر آنان یورش برد و خداوند ایشان را بر سرزمین آنان چیره گرداند. در آن دم نازل شد: وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحًا * فَالْمُورِیَاتِ قَدْحًا * فَالْمُغِیرَاتِ صُبْحًا * فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا * فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بیرون آمد و فرمود: «به خدا سوگند! صبح هنگام علی (علیه السلام) بر آن قوم حملهور شد. سپس نماز خواند و این سوره را در نماز قرائت فرمود. چون روز سوّم فرا رسید، حضرت امام علی (علیه السلام) به مدینه وارد شد، حال آنکه یکصدوبیست سوار از آن قوم را به هلاکت رسانده بود و ششصدوبیست نوجوان را به اسارت گرفته بود».