آیه وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ [13]
و براى آنها، اصحاب شهر [انطاكيه] را مثال بزن هنگامىكه فرستادگان خدا بهسوى آنان آمدند.
الباقر ( عَن أَبِیحَمْزَهًَْ الثُّمَالِیِّ عَنْ أَبِیجَعْفَرٍ (قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ تَفْسِیرِ هَذِهِ الْآیَهًْ وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْیَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُون فقال بَعَثَ اللَّهُ رَجُلَیْنِ إِلَی أَهْلِ مَدِینَهًِْ أَنْطَاکِیَهًَْ فَجَاءَاهُمْ بِمَا لَا یَعْرِفُونَهُ فَغَلَّظُوا عَلَیْهِمَا فَأَخَذُوهُمَا وَ حَبَسُوهُمَا فِی بَیْتِ الْأَصْنَامِ فَبَعَثَ اللَّهُ الثَّالِثَ فَدَخَلَ الْمَدِینَهًَْ فَقَالَ أَرْشِدُونِی إِلَی بَابِ الْمَلِکِ قَالَ فَلَمَّا وَقَفَ عَلَی بَابِ الْمَلِکِ قَالَ أَنَا رَجُلٌ کُنْتُ أَتَعَبَّدُ فِی فَلَاهًٍْ مِنَ الْأَرْضِ وَ قَدْ أَحْبَبْتُ أَنْ أَعْبُدَ إِلَهَ الْمَلِکِ فَأَبْلَغُوا کَلَامَهُ الْمَلِکَ فَقَالَ أَدْخِلُوهُ إِلَی بَیْتِ الْآلِهَهًِْ فَأَدْخَلُوهُ فَمَکَثَ سَنَهًًْ مَعَ صَاحِبَیْهِ فَقَالَ لَهُمَا بِهَذَا نَنْقُلُ قَوْماً مِنْ دِینٍ إِلَی دِینٍ لَا بِالْخُرْقِ أَ فَلَا رَفَقْتُمَا ثُمَّ قَالَ لَهُمَا لَا تُقِرَّانِ بِمَعْرِفَتِی ثُمَّ أُدْخِلَ عَلَی الْمَلِکِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِکُ بَلَغَنِی أَنَّکَ کُنْتَ تَعْبُدُ إِلَهِی فَلَمْ أَزَلْ وَ أَنْتَ أَخِی فَسَلْنِی حَاجَتَکَ قَالَ مَا لِی حَاجَهًٌْ أَیُّهَا الْمَلِکُ وَ لَکِنْ رَجُلَیْنِ رَأَیْتُهُمَا فِی بَیْتِ الْآلِهَهًِْ فَمَا حَالُهُمَا قَالَ الْمَلِکُ هَذَانِ رَجُلَانِ أَتَیَانِی یُضِلَّانِ عَنْ دِینِی وَ یَدْعُوَانِ إِلَی إِلَهٍ سَمَاوِیٍّ فَقَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ فَمُنَاظَرَهًٌْ جَمِیلَهًٌْ فَإِنْ یَکُنِ الْحَقُّ لَهُمَا اتَّبَعْنَاهُمَا وَ إِنْ یَکُنِ الْحَقُّ لَنَا دَخَلَا مَعَنَا فِی دِینِنَا فَکَانَ لَهُمَا مَا لَنَا وَ عَلَیْهِمَا مَا عَلَیْنَا قَالَ فَبَعَثَ الْمَلِکُ إِلَیْهِمَا فَلَمَّا دَخَلَا إِلَیْهِ قَالَ لَهُمَا صَاحِبُهُمَا مَا الَّذِی جِئْتُمَانِی بِهِ قَالَا جِئْنَا نَدْعُو إِلَی عِبَادَهًِْ اللَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ یَخْلُقُ فِی الْأَرْحَامِ مَا یَشَاءُ وَ یُصَوِّرُ کَیْفَ یَشَاءُ وَ أَنْبَتَ الْأَشْجَارَ وَ الثِّمَارَ وَ أَنْزَلَ الْقَطْرَ مِنَ السَّمَاءِ قَالَ فَقَالَ لَهُمَا إِلَهُکُمَا هَذَا الَّذِی تَدْعُوَانِ إِلَیْهِ وَ إِلَی عِبَادَتِهِ إِنْ جِئْنَاکُمَا بِأَعْمَی یَقْدِرُ أَنْ یَرُدَّهُ صَحِیحاً قَالَا إِنْ سَأَلْنَاهُ أَنْ یَفْعَلَ فَعَلَ إِنْ شَاءَ قَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ عَلَیَّ بِأَعْمَی لَا یُبْصِرُ قَطُّ قَالَ فَأُتِیَ بِهِ فَقَالَ لَهُمَا ادْعُوا إِلَهَکُمَا أَنْ یُرَدَّ بَصَرَ هَذَا فَقَامَا وَ صَلَّیَا رَکْعَتَیْنِ فَإِذَا عَیْنَاهُ مَفْتُوحَتَانِ وَ هُوَ یَنْظُرُ إِلَی السَّمَاءِ فَقَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ عَلَیَّ بِأَعْمَی آخَرَ فَأُتِیَ بِهِ قَالَ فَسَجَدَ سَجْدَهًًْ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ فَإِذَا الْأَعْمَی بَصِیرٌ فَقَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ حُجَّهًٌْ بِحُجَّهًٍْ عَلَیَّ بِمُقْعَدٍ فَأُتِیَ بِهِ فَقَالَ لَهُمَا مِثْلَ ذَلِکَ فَصَلَّیَا وَ دَعَوَا اللَّهَ فَإِذَا الْمُقْعَدُ قَدْ أُطْلِقَتْ رِجْلَاهُ وَ قَامَ یَمْشِی فَقَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ عَلَیَّ بِمُقْعَدٍ آخَرَ فَأُتِیَ بِهِ فَصَنَعَ بِهِ کَمَا صَنَعَ أَوَّلَ مَرَّهًٍْ فَانْطَلَقَ الْمُقْعَدُ فَقَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ قَدْ أَتَیَا بِحُجَّتَیْنِ وَ أَتَیْنَا بِمِثْلِهِمَا وَ لَکِنْ بَقِیَ شَیْءٌ وَاحِدٌ فَإِنْ کَانَ هُمَا فَعَلَاهُ دَخَلْتُ مَعَهُمَا فِی دِینِهِمَا ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا الْمَلِکُ بَلَغَنِی أَنَّهُ کَانَ لِلْمَلِکِ ابْنٌ وَاحِدٌ وَ مَاتَ فَإِنْ أَحْیَاهُ إِلَهُهُمَا دَخَلْتُ مَعَهُمَا فِی دِینِهِمَا فَقَالَ لَهُ الْمَلِکُ وَ أَنَا أَیْضاً مَعَکَ ثُمَّ قَالَ لَهُمَا قَدْ بَقِیَتْ هَذِهِ الْخَصْلَهًُْ الْوَاحِدَهًُْ قَدْ مَاتَ ابْنُ الْمَلِکِ فَادْعُوا إِلَهَکُمَا أَنْ یُحْیِیَهُ قَالَ فَخَرَّا سَاجِدَیْنِ لِلَّهِ وَ أَطَالَا السُّجُودَ ثُمَّ رَفَعَا رَأْسَیْهِمَا وَ قَالَا لِلْمَلِکِ ابْعَثْ إِلَی قَبْرِ ابْنِکَ تَجِدْهُ قَدْ قَامَ مِنْ قَبْرِهِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ قَالَ فَخَرَجَ النَّاسُ یَنْظُرُونَ فَوَجَدُوهُ قَدْ خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ یَنْفُضُ رَأْسَهُ مِنَ التُّرَابِ قَالَ فَأُتِیَ بِهِ إِلَی الْمَلِکِ فَعَرَفَ أَنَّهُ ابْنُهُ فَقَالَ لَهُ مَا حَالُکَ یَا بُنَیَّ قَالَ کُنْتُ مَیِّتاً فَرَأَیْتُ رَجُلَیْنِ بَیْنَ یَدَیْ رَبِّیَ السَّاعَهًَْ سَاجِدَیْنِ یَسْأَلَانِهِ أَنْ یُحْیِیَنِی فَأَحْیَانِی قَالَ یَا بُنَیَّ فَتَعْرِفُهُمَا إِذَا رَأَیْتَهُمَا قَالَ نَعَمْ قَالَ فَأَخْرَجَ النَّاسَ جُمْلَهًًْ إِلَی الصَّحْرَاءِ فَکَانَ یَمُرُّ عَلَیْهِ رَجُلٌ رَجُلٌ فَیَقُولُ لَهُ أَبُوهُ انْظُرْ فَیَقُولُ لَا لَا ثُمَّ مَرَّ عَلَیْهِ بِأَحَدِهِمَا بَعْدَ جَمْعٍ کَثِیرٍ فَقَالَ هَذَا أَحَدُهُمَا وَ أَشَارَ بِیَدِهِ إِلَیْهِ ثُمَّ مَرَّ أَیْضاً بِقَوْمٍ کَثِیرِینَ حَتَّی رَأَی صَاحِبَهُ الْآخَرَ فَقَالَ وَ هَذَا الْآخَرُ قَالَ فَقَالَ النَّبِیُّ (صَاحِبُالرَّجُلَیْنِ أَمَّا أَنَا فَقَدْ آمَنْتُ بِإِلَهِکُمَا وَ عَلِمْتُ أَنَّ مَا جِئْتُمَا بِهِ هُوَ الْحَقُّ فَقَالَ الْمَلِکُ وَ أَنَا أَیْضاً آمَنْتُ بِإِلَهِکُمَا وَ آمَنَ أَهْلُ مَمْلَکَتِهِ کُلُّهُمْ.
امام باقر ( ابوحمزه ثمالی گوید: از امام باقر (دربارهی تفسیر آیه: وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْیَةِ إِذْ جاءَهَا المُرْسَلُون سؤال کردم. فرمود: «خداوند متعال دو مرد را به شهر انطاکیه فرستاد و آنها به آنجا رفتند، درحالیکه مردمان این شهر آنها را نمیشناختند و با آنها بدرفتاری کرده و در بتخانه محبوسشان کردند. سپس خداوند شخص سوّمی را به آنجا فرستاد و آن شخص وارد شهر شد و گفت: «مرا به دربار پادشاه راهنمایی کنید». امام باقر (فرمود: «وقتیکه آن مرد جلوی در ایستاد، گفت: من مردی هستم که در فلات و سرزمینی بی آب و علف به عبادت میپرداختم و اکنون علاقهمند گشتهام که خدای پادشاه را پرستش نمایم». نگهبانان این سخن او را به گوش پادشاه رساندند، پس پادشاه گفت: «او را به خانهی خدایان وارد کنید، آن مرد را وارد کردند و او یک سال را در آنجا با دو دوستش که قبلاً زندانی شده بودند به سر برد، پس به آن دو گفت: «اینگونه قومی را از سنّت و آئینی به سنّت و آئین دیگری در میآوریم نه با خشونت و بدرفتاری، آیا مرا همراهی میکنید»؟ سپس گفت: «به اینکه مرا میشناسید اقرار نکنید»؛ آنگاه نزد پادشاه برده شد و پادشاه به او گفت: «به من خبر رسیده که خداوندِ ما را عبادت میکردی، بنابراین برای همیشه برادر من خواهی بود پس حاجت خود را از من بخواه». گفت: «ای پادشاه، حاجتی ندارم، ولی سرگذشت دو مردی که در خانه خدایان (بتخانه) مشاهده کردم چیست»؟ پادشاه گفت: «این دو مرد سوی من آمدند در حالی که مرا از دین و آئینم گمراه میکردند و به سوی خداوندی آسمانی دعوت مینمودند». مرد گفت: «ای پادشاه، مناظره زیبایی خواهد بود، اگر حقّ با آن دو بود که پیرویشان میکنیم و اگر حقّ با ما بود که وارد دینمان میشوند و حقوق و واجباتی که در مورد ما به اجرا درمیآید در مورد آن دو نیز به اجرا درخواهد آمد». پس پادشاه کسی را دنبال آن دو مرد فرستاد و هنگامی که بر او وارد شدند دوستشان به آنان گفت: «چه چیز را برای من (ما) به ارمغان آوردهاید»؟ گفتند: «آمدهایم تا به سوی عبادت خداوندی دعوت کنیم که آسمانها و زمین را آفریده است و در رحم مادران آنچه را بخواهد میآفریند و آنگونه که بخواهد شکل میدهد، و درختها و ثمرات را رویانده و باران را از آسمان نازل کرده است». پس به آن دو گفت: «آیا اگر نابینایی را نزد این خدای شما که ما را به سوی او و عبادتش دعوت میکنید بیاوریم میتواند سلامتی را به او بازگرداند»؟ گفتند: «اگر از او بخواهیم و ارداه کند چنین خواهد کرد». گفت: «ای پادشاه، نابینایی مادرزاد که هیچ نمیبیند را نزد من بیاور». و چنین شخصی حاضر شد پس به آن دو گفت: «خدای خویش را بخوانید تا بینایی این شخص را به او بازگرداند». آنگاه برخاستند و دو رکعت نماز گزاردند، بلافاصله چشمان آن نابینا گشوده شد و به سوی آسمان نگریست. پس گفت: «ای پادشاه، نابینای دیگری بیاورید». نابینای دیگری آورده شد و این بار خود سجدهای گزارد، آنگاه سرش را بالا گرفت و ناگهان نابینا بینائیش را باز یافت، سپس آن مرد گفت: «ای پادشاه دلیل و برهانی از پس دلیل و برهان دیگر، شخصی زمین گیر را نزد من بیاورید»؛ چنین کردند و دوباره از آن دو خواست که سلامتی این شخص را نیز به او بازگردانند، پس نماز گزاردند و خداوند را خوانند، به یک باره پاهای شخصِ زمین گیر آزاد شدند و او برخاست و به راه افتاد، گفت: «ای پادشاه، زمین گیر دیگری را نزد من بیاورید، آورده شد و آن مرد با او چنان کرد که بار پیش کرده بود، پس زمین گیر به راه افتاد، آن مرد گفت: ای پادشاه، دو دلیل آوردند و ما نیز مانندشان را آوردیم، ولی یک چیز باقی مانده است که اگر آن دو انجام دهند، با هم به کیش و آئینشان درخواهیم آمد، سپس گفت: «ای پادشاه، به من خبر رسیده که شما تک پسری داشتهاید که وفات نموده است، پس اگر خدای این دو شخص او را زنده گرداند همراه آنان دینشان را خواهیم پذیرفت». پادشاه به او گفت: «من نیز با تو هم عقیدهام»، آنگاه به آن دو گفت: «یک هدف باقی مانده است، پسر پادشاه وفات نموده است، پس خدای خویش را بخوانید تا او را زنده گرداند»؛ بنابراین دو مرد سجده کنان به درگاه خداوند بر زمین افتادند و سجدهشان را به درازا کشاندند، سپس سرشان را بالا گرفتند و به پادشاه گفتند: «شخصی را به سوی مزار پسرت روانه دار إنشاءالله او را خواهی یافت که از مزارش برخاسته است»؛ مردم خارج شدند و مینگریستند، آنگاه پسرِ پادشاه را مشاهده کردند که از قبر خارج شده و سرش را از زیر خاک تکان میدهد، آن پسر نزد پادشاه آورده شد و او پی برد که واقعاً پسرش است، پس به او گفت: «ای پسرم، حال و وضعیت تو چگونه است»؟ گفت: «من مرده بودم، و اکنون دو مرد را مشاهده کردم که در مقابل پروردگارم به سجده افتادند در حالی که از او میخواستند که مرا زنده گرداند، پس خداوند مرا زنده گرداند، پادشاه گفت: «ای پسرکم، اگر آن دو را ببینی آنها را میشناسی»؟ گفت: «بله، پس پادشاه تمام مردم را به سوی صحرا خارج کرد، و یک یک مردان آن قوم از مقابل پسر پادشاه عبور میکردند و پدرش به او میگفت: «بنگر»، و پسر میگفت: «خیر خیر»، بعد از آمدن جمع کثیری از مردان، یکی از آن دو مرد بر پسر گذر کرد پس گفت: «این یکی از آن دو است». و با دستش به او اشاره کرد، آنگاه تعداد بیشتری از مردان بر او گذشتند تا اینکه پسر پادشاه دوست دیگر آن مرد را نیز مشاهده کرد و گفت: «و این، مرد دیگر است». پس پیامبری که دوست آن دو مرد بود گفت: «من به خداوند شما ایمان آوردم و یقین یافتم که آنچه به ارمغان آوردهاید حقّ است». و پادشاه گفت: «من نیز به خدای شما ایمان آوردم، و تمام مردم سرزمین تحت فرمان او نیز ایمان آوردند».
ابنعبّاس ( أَسْمَاءُ الرُّسُلِ: صَادِقٌ وَ صَدُوقٌ، وَ الثَّالِثُ: سَلُومٌ.
ابنعبّاس ( اسامی فرستادهشدگان به شهر انطاکیه، صادق، صَدوق و سَلوم بود.