آیه فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ [74]
سپس شهرهاى آنها را زيرورو كرديم و بارانى از سنگ بهصورت گلهاى متحجّر بر آنها فرو ريختيم!
الرّضا (علیه السلام)- سَأَلَ الشَّامِیُّ أمیرالمؤمنین (علیه السلام) عنْ یَوْمِ الْأَرْبِعَاءِ وَ التَّطَیُّرِ مِنْهُ فَقَالَ (علیه السلام) آخِرُ أَرْبِعَاءَ مِنَ الشَّهْرِ إِلَی أَنْ قَالَ وَ یَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ جَعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ أَرْضَ قَوْمِ لُوطٍ عَالِیَهَا سَافِلَهَا وَ یَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ أَمْطَرَ عَلَیْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ.
امام رضا (علیه السلام)- مردی از اهل شام از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دربارهی روز چهارشنبه و بدیمن دانستن آن [و اینکه منظور کدام چهارشنبه است] سؤال کرد. حضرت فرمود: «منظور آخرین چهارشنبه هر ماه است»؛ تا آنجا که فرمود: «و در روز چهارشنبه، خداوند عزّوجلّ زمین قوم لوط (علیه السلام) را زیرورو کرد و روز چهارشنبه بود که خداوند حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ؛ بارانی از سنگ بهصورت گلهای متحجّر بر آنان فرو ریخت».
الباقر (علیه السلام)- وَ أَمَّا الْقَرْیَهًُْ الَّتِی أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ فَهِیَ سَدُومُ قَرْیَهًُْ قَوْمِ لُوطٍ (علیه السلام) أَمْطَرَ اللهُ عَلَیْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ یَقُولُ مِنْ طِینٍ.
امام باقر (علیه السلام)- امّا آن دهکدهای که باران بلا بر آن بارید همان «سَدوم» دهکدهی قوم لوط (علیه السلام) است که خداوند حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ یعنی [سنگهایی] از گِل، بر آنها فرو ریخت.
السّجّاد (علیه السلام)- لَمَّا أَفْضَتِ الْخِلَافَهًُْ إِلَی بَنِیأُمَیَّهًَْ سَفَکُوا فِیهَا الدَّمَ الْحَرَامَ وَ لَعَنُوا فِیهَا أمیرالمؤمنین (علیه السلام) عَلَی الْمَنَابِرِ أَلْفَ شَهْرٍ وَ تَبَرَّءُوا مِنْهُ وَ اغْتَالُوا الشِّیعَهًَْ فِی کُلِّ بَلْدَهًٍْ قَالَ جَابِرُبْنُیَزِیدَالْجُعْفِیُّ فَشَکَوْتُ مِنْ بَنِیأُمَیَّهًَْ وَ أَشْیَاعِهِمْ إِلَی الْإِمَامِ عَلِیِّبْنِالحسین (علیه السلام) مَا فَقَالَ سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ سَیِّدِی مَا أَحْلَمَکَ وَ أَعْظَمَ شَأْنَکَ فِی حِلْمِکَ وَ أَعْلَی سُلْطَانَکَ یَا رَبِّ قَدْ أَمْهَلْتَعِبَادَکَ فِی بِلَادِکَ حَتَّی ظَنُّوا أَنَّکَ أَمْهَلْتَهُمْ أَبَداً وَ هَذَا کُلُّهُ بِعَیْنِکَ لَا یُغَالَبُ قَضَاؤُکَ وَ لَا یُرَدُّ الْمَحْتُومُ مِنْ تَدْبِیرِکَ کَیْفَ شِئْتَ وَ أَنَّی شِئْتَ وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنَّا قَالَ ثُمَّ دَعَا (علیه السلام) وَ آلِهِ ابْنَهُ مُحَمَّد (علیه السلام) فَقَالَ یَا بُنَیَّ قَالَ لَبَّیْکَ یَا سَیِّدِی قَالَ إِذَا کَانَ غَداً فَاغْدُ إِلَی مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) وَ خُذْ مَعَکَ الْخَیْطَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَ جبرئیل (علیه السلام) عَلَی جَدِّنَا (صلی الله علیه و آله) فَحَرِّکْهُ تَحْرِیکاً لَیِّناً وَ لَا تُحَرِّکْهُ شَدِیداً اللَّهَ اللَّهَ فَیَهْلِکُ النَّاسُ کُلُّهُم قَالَ جَابِرٌ فَمَضَیْتُ مَعَه الْإِمَامِ الباقر (علیه السلام) إِلَی الْمَسْجِدِ فَصَلَّی رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ وَضَعَ خَدَّهُ فِی التُّرَابِ وَ کَلَّمَ بِکَلِمَاتٍ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ وَ أَخْرَجَ مِنْ کُمِّهِ خَیْطاً دَقِیقاً یَفُوحُ مِنْهُ رَائِحَهًُْ الْمِسْکِ وَ کَانَ أَدَقَّ فِی الْمَنْظَرِ مِنْ خَیْطِ الْمَخِیطِ ثُمَّ قَالَ خُذْ إِلَیْکَ طَرَفَ الْخَیْطِ وَ امْشِ رُوَیْداً وَ إِیَّاکَ ثُمَّ إِیَّاکَ أَنْ تُحَرِّکَهُ قَالَ فَأَخَذْتُ طَرَفَ الْخَیْطِ وَ مَشَیْتُ رُوَیْداً فَقَالَ (علیه السلام) قِفْ یَا جَابِرُ فَوَقَفْتُ فَحَرَّکَ الْخَیْطَ تَحْرِیکاً لَیِّناً فَمَا ظَنَنْتُ أَنَّهُ حَرَّکَهُ مِنْ لِینِهِ ثُمَّ قَالَ نَاوِلْنِی طَرَفَ الْخَیْطِ قَالَ فَنَاوَلْتُهُ فَقُلْتُ مَا فَعَلْتَ بِهِ یَا ابْنَرَسُولِاللَّهِ (علیه السلام) قَالَ وَیْحَکَ اخْرُجْ إِلَی النَّاسِ وَ انْظُرْ مَا حَالُهُمْ قَالَ فَخَرَجْتُ مِنَ الْمَسْجِدِ فَإِذَا صِیَاحٌ وَ وَلْوَلَهًٌْ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهًٍْ وَ زَاوِیَهًٍْ وَ إِذَا زَلْزَلَهًٌْ وَ هَدَّهًٌْ وَ رَجْفَهًٌْ وَ إِذَا الْهَدَّهًُْ أَخْرَبَتْ عَامَّهًَْ دُورِ الْمَدِینَهًِْ وَ هَلَکَ تَحْتَهَا أَکْثَرُ مِنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ رَجُلٍ وَ امْرَأَهًٍْ وَ إِذَا بِخَلْقٍ یَخْرُجُونَ مِنَ السِّکَکِ لَهُمْ بُکَاءٌ وَ عَوِیلٌ وَ ضَوْضَاهًٌْ وَ رَنَّهًٌْ شَدِیدَهًٌْ ثُمَّ سَأَلَنِی فَقَالَ یَا جَابِرُ مَا حَالُ النَّاسِ فَقُلْتُ یَا سَیِّدِی لَا تَسْأَلْ یَا ابْنَرَسُولِاللَّهِ (علیه السلام) خَرِبَتِ الدُّورُ وَ الْقُصُورُ وَ هَلَکَ النَّاسُ وَ رَأَیْتُهُمْ بِغَیْرِ رَحْمَهًٍْ فَرَحِمْتُهُمْ فَقَالَ لَا رَحِمَهُمُ اللَّهُ أَبَداً أَمَا إِنَّهُ قَدْ بَقِیَ عَلَیْکَ بَقِیَّهًٌْ لَوْ لَا ذَلِکَ مَا رَحِمْتَ أَعْدَاءَنَا وَ أَعْدَاءَ أَوْلِیَائِنَا ثُمَّ قَالَ (علیه السلام) سُحْقاً سُحْقاً بُعْداً بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ وَ اللَّهِ لَوْ حَرَّکْتُ الْخَیْطَ أَدْنَی تَحْرِیکَهًٍْ لَهَلَکُوا أَجْمَعِینَ وَ جَعَلَ أَعْلَاهَا أَسْفَلَهَا وَ لَمْ یَبْقَ دَارٌ وَ لَا قَصْرٌ وَ لَکِنْ أَمَرَنِی سَیِّدِی وَ مَوْلَایَ أَنْ لَا أُحَرِّکَهُ شَدِیداً ثُمَّ صَعِدَ الْمَنَارَهًَْ وَ النَّاسُ لَا یَرَوْنَهُ فَنَادَی بِأَعْلَی صَوْتِهِ أَلَا أَیُّهَا الضَّالُّونَ الْمُکَذِّبُونَ فَظَنَّ النَّاسُ أَنَّهُ صَوْتٌ مِنَ السَّمَاءِ فَخَرُّوا لِوُجُوهِهِمْ وَ طَارَتْ أَفْئِدَتُهُمْ وَ هُمْ یَقُولُونَ فِی سُجُودِهِمْ الْأَمَانَ الْأَمَانَ فَإِذَا هُمْ یَسْمَعُونَ الصَّیْحَهًَْ بِالْحَقِّ وَ لَا یَرَوْنَ الشَّخْصَ ثُمَّ أَشَارَ بِیَدِهِ (علیه السلام) وَ أَنَا أَرَاهُ وَ النَّاسُ لَا یَرَوْنَهُ فَزَلْزَلَتِ الْمَدِینَهًُْ أَیْضاً زَلْزَلَهًًْ خَفِیفَهًًْ لَیْسَتْ کَالْأُولَی وَ تَهَدَّمَتْ فِیهَا دُورَهًٌْ کَثِیرَهًٌْ ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الْآیَهًَْ ذلِکَ جَزَیْناهُمْ بِبَغْیِهِمْ ثُمَّ تَلَا بَعْدَ مَا نَزَلَ فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَیْهِمْ حِجارَةً ... مِنْ طِینٍ* مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُسْرِفِین.
امام سجّاد (علیه السلام)- جابربنیزید جعفی گفت: چون خلافت به بنیامیّه رسید، خونهای محترمی را ریختند و هزار ماه، امیرالمؤمنین (علیه السلام) را روی منبر لعنت کردند و از او بیزاری جستند. و شروع به پنهانی کشتن شیعیان در هر شهر کردند ... از بنیامیّه و پیروان آنها به امام مبین اطهرالطّاهرین زینالعابدین سیّدالزّهاد و خلیفهًْ الله علی العباد علیّبنالحسین (علیه السلام) شکایت کردم ... امام (علیه السلام) که این سخنان را از من شنید، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: «خدایا منزّهی! مولای ما چقدر حلم تو زیاد است! بلند مرتبهای در شکیبایی و برتر است قدرت تو. خدایا! آنچنان بندگان خود را مهلت دادهای که آنها گمان میکنند همیشه مهلت دارند، تمام این جریانها در دیدگاه توست، قضای تو مغلوب نمیشود و تدبیر حتمی تو قابل جلوگیری نیست، هر جور و هر وقت بخواهی. تو داناتر از ما به آنهایی». سپس فرزند خود محمّد (علیه السلام) را خواست به او فرمود: «پسرم»! او فرمود: «لبّیک یا سیّدی»! فرمود: «فردا صبح برو به مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله)، نخی را که جبرئیل برای جدّ ما آورده بگیر و آرام تکان بده. مبادا آن را محکم حرکت دهی! مبادا چنین کاری را بکنی که مردم همه نابود میشوند». جابر گفت: «در خدمت آن جناب به مسجد رفتیم. ایشان دو رکعت نماز خواند، آنگاه صورت بر خاک نهاد و کلماتی بر زبان راند. سپس سر بلند کرد و از درون آستین نخ نازکی بیرون آورد که بوی مشک از آن ساطع میشد و از نخ خیّاطی نازکتر بود. به من فرمود: «یک سر نخ را بگیر و کمی راه برو. مبادا آن را حرکت دهی»! من سر نخ را گرفتم و چند قدم رفتم. فرمود: «جابر بایست»! ایستادم. نخ را به آرامی چنانکه گویی اصلاً تکان نمیدهد، تکان داد. سپس فرمود: «سر نخ را به من بده». سر نخ را دادم و عرض کردم: «چه کردید ای پسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)»؟ فرمود: «وای بر تو! برو بیرون ببین مردم در چه حالی هستند»! من از مسجد خارج شدم. ناگهان صدای همهمه و ولولهی زیادی شنیدم که از هر طرف بلند بود. زمینلرزه و تکانهایی که باعث ریختن و خرابشدن تمام خانههای مدینه شده و بیشتر از سیهزار زن و مرد کشته بود. دیدم مردم با گریه و ناله و فریاد شدید از کوچه و بازارها خارج میشوند و میگویند: إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ؛ ما از آنِ خداییم و بهسوی او بازمیگردیم!. (بقره/۱۵۶) قیامت برپا شده و واقعه اتّفاق افتاده و مردم مردند»! گروهی دیگر میگفتند: «زلزله و خرابی». و دستهی دیگر میگفتند: «ویرانی و قیامت، مردم همه مردند»! گروهی را دیدم که گریهکنان میآیند و بهجانب مسجد میروند و به یکدیگر میگویند: «چگونه زمین ما را فرو نبرد، با اینکه امر به معروفونهی از منکر را واگذاشتیم و فسق و فجور آشکار شده و زنا و ربا و شرابخواری و جمعشدن با همجنس زیاد گردیده! به خدا قسم بالاتر از این بر سر ما فرود میآید، اگر خود را اصلاح نکنیم»! جابر گفت: «من متحیّر و سرگردان به مردمی نگاه میکردم که با ناله و شیون ولولهکنان و دسته جمعی به طرف مسجد میروند. دلم به حالشان سوخت، بهطوریکه از گریهی آنها گریهام گرفت. آنها نمیدانستند، علّت واقعه چه بوده و از کدام ناحیه به آن دچار شدهاند. بهسوی امام باقر (علیه السلام) رفتم؛ دیدم مردم اطرافش را گرفتهاند و میگویند: «ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله)! نمیبینی در کنار حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چه به روزگار ما آمده؟ مردم مردند و از بین رفتند. برای ما دعا کن»! فرمود: «به نماز پناه ببرید، صدقه بدهید و دعا کنید». امام باقر (علیه السلام) رو به من کرد و فرمود: «جابر! مردم در چه حالند»؟ عرض کردم: «نپرس ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله)! خانهها خراب شده، قصرها ویران گردیده و مردم هلاک شدهاند. من از دیدن آنها دلم سوخت». فرمود: «خدا هرگز به آنها رحم نکند، حتماً در دل تو هنوز اثری باقی مانده وگرنه دلت به حال دشمنان ما و دشمنان دوستان ما نمیسوخت». سپس فرمود: «مرگ باد! مرگ بر قوم ستمکار! به خدا اگر نخ را مختصر حرکتی داده بودم، ستمگران همه میمردند و زیرورو می شدند و یک خانه و قصر باقی نمیماند. ولی سیّد و مولایم به من دستور داد آن را حرکت شدید ندهم». آنگاه از مناره بالا رفت. مردم او را نمیدیدند. ایشان با صدای بلند فریاد زد: «ای مردم گمراه و تکذیبگر»! مردم خیال کردند صدای آسمانی است. پس خود را به خاک انداختند و دلهایشان به تپش افتاد و در سجده میگفتند: «الأمان الأمان! آنها صدا را میشنیدند و صاحب صدا را نمیدیدند. سپس با دست اشاره کرد. من ایشان را میدیدم، ولی مردم نمیدیدند. [دوباره] در مدینه زلزلهی سبکی شد که مانند اوّل نبود و خانههای زیادی خراب شد. بعد این آیه را تلاوت نمود: این را بهخاطر ظلم و ستمی که میکردند به آنها کیفر دادیم. (انعام/۱۴۶)؛ و بعد از پایینآمدن [از مناره] این دو آیه را تلاوت فرمود: و هنگامیکه فرمان ما فرا رسید، آن [شهر و دیار] را زیرورو کردیم و بارانی از سنگ [گِلهای متحجّر] متراکم بر روی هم، بر آنها نازل نمودیم، [سنگهایی که] نزد پروردگارت نشاندار بود (هود/۸۳۸۲).