آیه وَ إِسْماعيلَ وَ إِدْريسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرينَ [85]
و اسماعيل و ادريس و ذالكفل را [به ياد آور] كه همه از صابران بودند.
الرّسول (صلی الله علیه و آله)- سُئِلَ رسول الله (صلی الله علیه و آله) فَقِیلَ لَهُ مَا کَانَ ذُو الْکِفْلِ فَقَالَ کَانَ رَجُلٌ {رَجُلًا} مِنْ حَضْرَمَوْتَ وَ اسْمُهُ عویدیابْنِإدریم قَالَ مَنْ یَلِی أَمْرَ النَّاسِ بَعْدِی عَلَی أَنْ لَا یَغْضَبَ قَالَ فَقَامَ فَتًی فَقَالَ أَنَا فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْهِ ثُمَّ قَالَ کَذَلِکَ فَقَامَ الْفَتَی فَمَاتَ ذَلِکَ النَّبِیُّ (علیه السلام) وَ بَقِیَ ذَلِکَ الْفَتَی وَ جَعَلَهُ اللَّهُ نَبِیّاً وَ کَانَ الْفَتَی یَقْضِی أَوَّلَ النَّهَارِ فَقَالَ إِبْلِیسُ لِأَتْبَاعِهِ مَنْ لَهُ فَقَالَ وَاحِدٌ مِنْهُمْ یُقَالُ لَهُ الْأَبْیَضُ أَنَا فَقَالَ إِبْلِیسُ فَاذْهَبْ إِلَیْهِ لَعَلَّکَ تُغْضِبُهُ فَلَمَّا انْتَصَفَ النَّهَارُ جَاءَ الْأَبْیَضُ إِلَی ذِی الْکِفْلِ وَ قَدْ أَخَذَ مَضْجَعَهُ فَصَاحَ وَ قَالَ إِنِّی مَظْلُومٌ فَقَالَ قُلْ لَهُ تَعَالَ فَقَالَ لَا أَنْصَرِفُ قَالَ فَأَعْطَاهُ خَاتَمَهُ فَقَالَ اذْهَبْ وَ أْتِنِی بِصَاحِبِکَ فَذَهَبَ حَتَّی إِذَا کَانَ مِنَ الْغَدِ جَاءَ تِلْکَ السَّاعَهًَْ الَّتِی أَخَذَ هُوَ مَضْجَعَهُ فَصَاحَ أَنِّی مَظْلُومٌ وَ أَنَّ خَصْمِی لَمْ یَلْتَفِتْ إِلَی خَاتَمِکَ فَقَالَ لَهُ الْحَاجِبُ وَیْحَکَ دَعْهُ یَنَمْ فَإِنَّهُ لَمْ یَنَمِ الْبَارِحَهًَْ وَ لَا أَمْسِ قَالَ لَا أَدَعُهُ یَنَامُ وَ أَنَا مَظْلُومٌ فَدَخَلَ الْحَاجِبُ وَ أَعْلَمَهُ فَکَتَبَ لَهُ کِتَاباً وَ خَتَمَهُ وَ دَفَعَهُ إِلَیْهِ فَذَهَبَ حَتَّی إِذَا کَانَ مِنَ الْغَدِ حِینَ أَخَذَ مَضْجَعَهُ جَاءَ فَصَاحَ فَقَالَ مَا الْتَفَتَ إِلَی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِکَ وَ لَمْ یَزَلْ یَصِیحُ حَتَّی قَامَ وَ أَخَذَ بِیَدِهِ فِی یَوْمٍ شَدِیدِ الْحَرِّ لَوْ وُضِعَتْ فِیهِ بَضْعَهًُْ لَحْمٍ عَلَی الشَّمْسِ لَنَضِجَتْ فَلَمَّا رَأَی الْأَبْیَضُ ذَلِکَ انْتَزَعَ یَدَهُ مِنْ یَدِهِ وَ یَئِسَ مِنْهُ أَنْ یَغْضَبَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی جَلَّ وَ عَلَا قِصَّتَهُ عَلَی نَبِیِّهِ (علیه السلام) لِیَصْبِرَ عَلَی الْأَذَی کَمَا صَبَرَ الْأَنْبِیَاءُ (عَلَی الْبَلَاءِ.
پیامبر ( از عبداللهبنعمر روایت است که از پیامبر (پرسیدند: «ذوالکفل چه کسی بود»؟ پیامبر فرمود: «مردی از منطقه حضرموت بود که اسمش عویدیا بن ادریم بود. روزی پیامبر آن قوم به مردم گفت: «چه کسی بعد از من مسئولیّت مردم را بر عهده میگیرد به شرط آنکه خشمگین نشود»؟ جوانی بلند شد و گفت: «من». ولی به او توجّهی نکرد و دوباره همان سؤال را پرسید و دوباره همان جوان بلند شد. پس آن پیامبر (فوت کرد و خداوند آن جوان را پیامبر قومش کرد. آن جوان اوّلین روز پیامبریش را میگذراند که ابلیس به پیروانش گفت: «چه کسی مسئول خشمگین کردن او میشود»؟ یکی از آنها که اسمش ابیض بود گفت: «من». شیطان به او گفت: «به نزد او برو شاید بتوانی او را عصبانی کنی». هنگام ظهر ابیض نزد آن مرد جوان آمد در حالیکه در رختخواب بود. ابیض فریاد زد: «به من ظلم شده است». آن مرد جوان گفت: «به کسی که به تو ظلم کرده بگو به اینجا بیاید». ابیض گفت: «نمیآید». آن مرد جوان مهرش را به او داد و گفت: «برو و طرفت را بیار». ابیض رفت و فردای همان روز در همان ساعت که او خوابیده بود، آمد و فریاد زد که به من ظلم شده است و دشمنم به مهرت توجه نکرد. نگهبان به او گفت: «وای بر تو، بگذار ایشان بخوابد». او دیشب و پریشب را نخوابیده است. ابیض گفت: «اجازه نمیدهم که او بخوابد در حالیکه به من ظلم شده است». نگهبان نزد پیامبر رفت و او را باخبر کرد. پیامبر یک نامه نوشت و آن را مهر کرد و به او داد و رفت و ابیض فردای آن روز در همان ساعت که او خوابیده بود آمد و فریاد زد: «به دستور تو توجه نمیکند». و همچنان ابیض فریاد می زد تا پیامبر بلند شد و دستش را در آن روز بسیار گرم و سوزان گرفت که اگر یک تکه گوشت را در برابر نور خورشید میگذاشتی پخته میشد. هنگامی که ابیض این را دید دستش از اذیت کردن او کشید و از خشمگین کردن او ناامید شد. خداوند بر وی وحی فرستاد و داستان او را برایش تعریف کرد، تا بر اذیّت و آزار مردم صبر کند آنچنانکه پیامبران بر سختی و مصیبت صبر کردند».