آیه وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها في ضَلالٍ مُبينٍ [30]
[اين جريان در شهر منعكس شد]؛ گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزيز، غلامش را بهسوى خود دعوت مىكند. عشق [اين جوان]، در اعماق قلبش نفوذ كرده؛ ما او را در گمراهى آشكارى مىبينيم».
الصّادق (علیه السلام)- شَاعَ الْخَبَرُ بِمِصْرَ وَ جَعَلَتِ النِّسَاءُ یَتَحَدَّثْنَ بِحَدِیثِهَا وَ یَعْذِلْنَهَا وَ یَذْکُرْنَهَا وَ هُوَ قَوْلُهُ وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ فَبَلَغَ ذَلِکَ امْرَأَهًَْ الْعَزِیزِ فَبَعَثَتْ إِلَی کُلِّ امْرَأَهًٍْ رَئِیسَهًٍْ فَجَمَعَتْهُنَّ فِی مَنْزِلِهَا وَ هَیَّأَتْ لَهُنَّ مَجْلِساً وَ دَفَعَتْ إِلَی کُلِّ امْرَأَهًٍْ أُتْرُجَّهًًْ وَ سِکِّیناً فَقَالَتِ اقْطَعْنَ ثُمَّ قَالَتْ لِیُوسُفَ (علیه السلام) اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ وَ کَانَ فِی بَیْتٍ فَخَرَجَ یُوسُفُ (علیه السلام) عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا نَظَرْنَ إِلَیْهِ أَقْبَلْنَ یَقْطَعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَ قُلْنَ کَمَا حَکَی اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً أَیْ أُتْرُجَّهًًْ وَ آتَتْ وَ أَعْطَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ إِلَی قَوْلِهِ إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیم.
امام صادق (علیه السلام)- این خبر در مصر شایع شد و زنان مصر، شروع به نقل این ماجرا در هر کوی و بَرزن کرده و همسر عزیز را به خاطر کارش ملامت و سرزنش میکردند و او را به زشتی یاد نمودند، که خداوند متعال سخنان آنان را در این آیه نقل فرموده است: وَ قَالَ نِسْوَةٌ فِی المَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ سخنان زنان مصر به گوش همسر عزیز رسید و بلافاصله، افرادی را بهدنبال زنان مسئولان و بزرگان مصر فرستاد و آنان را در خانهی خود جمع کرد و مجلسی را تدارک دید و به هریک از زنان، بالنگ و چاقویی داد و به آنان گفت: «میوه قاچ کنید. سپس به یوسف (علیه السلام) که در اتاقی دیگر بود، گفت: نزد آنان بیا. و یوسف (علیه السلام) از آن اتاق بیرون آمد و وقتی چشم زنان به یوسف (علیه السلام) افتاد، دستان خود را بریدند و سخنانی را گفتند که خداوند تبارکوتعالی آن را حکایت کرده است: هنگامیکه [همسر عزیز] از فکر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد [و از آنها دعوت کرد] و برای آنها پشتی [گرانبها، و مجلس باشکوهی] فراهم ساخت و به دست هرکدام، چاقویی [برای بریدن میوه] داد و دراینموقع [به یوسف] گفت: «وارد مجلس آنان شو»! هنگامیکه چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ [و زیبا] شمردند و [بیتوجّه] دستهای خود را بریدند و گفتند: «منزّه است خدا! این بشر نیست این یک فرشتهی بزرگوار است»!. (یوسف/۳۱)».
السّجّاد (علیه السلام)- قَالَ الْمَلِک لِیُوسُفَ (علیه السلام) أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ لَا یَسْمَعْهُ مِنْکَ أَحَدٌ وَ اکْتُمْهُ قَالَ فَلَمْ یَکْتُمْهُ یُوسُفُ (علیه السلام) وَ أَذَاعَهُ فِی الْمَدِینَهًِْ حَتَّی قُلْنَ نِسْوَةٌ مِنْهُنَّ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ فَبَلَغَهَا ذَلِکَ فَأَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَ هَیَّأَتْ لَهُنَّ طَعَاماً وَ مَجْلِساً ثُمَّ أَتَتْهُنَّ بِأُتْرُجٍّ وَ آتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً ثُمَّ قَالَتْ لِیُوسُفَ (علیه السلام) اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَ قُلْنَ مَا قُلْنَ فَقَالَتْ لَهُنَّ هَذَا الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ یَعْنِی فِی حُبِّهِ وَ خَرَجْنَ النِّسْوَهًُْ مِنْ عِنْدِهَا فَأَرْسَلَتْ کُلُّ وَاحِدَهًٍْ مِنْهُنَّ إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) سِرّاً مِنْ صَاحِبَتِهَا تَسْأَلُهُ الزِّیَارَهًَْ فَأَبَی عَلَیْهِنَّ وَ قَالَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ فَصَرَفَ اللَّهُ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ فَلَمَّا شَاعَ أَمْرُ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ أَمْرُ امْرَأَهًِْ الْعَزِیزِ وَ النِّسْوَهًِْ فِی مِصْرَ بَدَا لِلْمَلِکِ بَعْدَ مَا سَمِعَ قَوْلَ الصَّبِیِّ لَیَسْجُنَنَّ یُوسُفَ (علیه السلام) فَسَجَنَهُ فِی السِّجْنِ وَ دَخَلَ السِّجْنَ مَعَ یُوسُفَ (علیه السلام) فَتَیَانِ وَ کَانَ مِنْ قِصَّتِهِمَا وَ قِصَّهًِْ یُوسُفَ (علیه السلام) مَا قَصَّهُ اللَّهُ فِی الْکِتَابِ.
امام سّجاد (علیه السلام)- [عزیز] رو به یوسف (علیه السلام) نمود و گفت: یوسف! از این [جریان]، صرفنظر کن. (یوسف/۲۰) و مگذار احدی آن را از تو بشنود و آن را پنهان دار». امام (علیه السلام) فرمود: «یوسف (علیه السلام) این راز را پنهان نداشت بلکه در شهر اشاعه داد تا جاییکه زنان شهر آگاه شده و گفتند: همسر عزیز قصد مراوده با غلام خویش را داشته. (یوسف/۳۰). این خبر به سمع همسر عزیز رسید، پیایشان فرستاد و از آنها دعوت نمود و طعامی تهیّه کرد و مجلسی بیاراست، پس از آنکه زنان به مجلس درآمدند و در آنجا نشستند به هریک ترنجی و چاقویی داد سپس دستور داد که جناب یوسف (علیه السلام) وارد مجلس گردد، چون زنان مصر چشمشان به جمال دلآرای یوسف افتاد زبان به تکبیر گشوده و بهجای ترنج دستهای خود را بریدند و گفتند آنچه را که گفتند. همسر عزیز خطاب به ایشان کرد و گفت: این است غلامی که مرا در محبّتش ملامت میکردید. زنان از نزد همسر عزیز رفته و هرکدام به طور پنهانی پس یوسف (علیه السلام) فرستاده و از او تقاضای ملاقات کردند یوسف (علیه السلام) از این خواهش امتناع ورزید و به درگاه خدا عرضه داشت: و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانی، بهسوی آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!. (یوسف/۳۳) پس حقّ عزّوجلّ حیلهی زنان را از او دفع فرمود. باری پس از آنکه قصّهی یوسف (علیه السلام) و حکایت همسر عزیز و داستان زنان در شهر شایع شد و با آنکه دلایل روشن پاکدامنی و عصمت یوسف (علیه السلام) را عزیز مشاهده کرد باز پس از شنیدن سخنان کودک چنین صلاح دانست یوسف (علیه السلام) را مدّتی به زندان بفرستد بنابراین او را در زندان انداخت و با یوسف (علیه السلام) دو جوان دیگر زندان شدند و قصّهی آن دو با یوسف را حقّ عزّوجلّ در قرآن کریم نقل فرموده است.
الباقر (علیه السلام)- فِی قَوْلِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا یَقُولُ قَدْ حَجَبَهَا حُبُّهُ عَنِ النَّاسِ فَلَا تَعْقِلُ غَیْرَهُ وَ الْحِجَابُ هُوَ الشَّغَافُ وَ الشَّغَافُ هُوَ حِجَابُ الْقَلْبِ.
امام باقر (علیه السلام)- قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا؛ عشق به یوسف (علیه السلام)، او را از مردم، غافلکرده بود و نمیتوانست به چیزی غیر او فکر کند. منظور از «حجاب» همان شغاف است و «شغاف» یعنی حجاب و پردهی قلب.