آیه وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ [94]
هنگامىكه كاروان [از سرزمين مصر] جدا شد، پدرشان (يعقوب) گفت: «من بوى يوسف را احساس مىكنم، اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد».
السّجّاد (علیه السلام)- عَنْ عَلِیِّبْنِمُحَمَّدٍ عَنْ زَکَرِیَّابْنِیَحْیَی رَفَعَهُ إِلَی عَلِیِّبْنِالْحُسَیْنِ (علیه السلام) أَنَّ هَاتِفاً هَتفَ بِهِ فَقَالَ یَا عَلِیَّبْنالْحُسَیْنِ (علیه السلام) أَیَّ شَیْءٍ کَانَتِ الْعَلَامَهًُْ بَیْنَ یَعْقُوبَ (علیه السلام) وَ یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالَ لَمَّا قُذِفَ إِبْرَاهِیمُ (علیه السلام) فِی النَّارِ هَبَطَ عَلَیْهِ جَبْرَئِیلُ (علیه السلام) بِقَمِیصِ فِضَّهًٍْ فَأَلْبَسَهُ إِیَّاهُ فَفَرَّتْ عَنْهُ النَّارُ وَ نَبَتَ حَوْلَهُ النَّرْجِسُ فَأَخَذَ إِبْرَاهِیمُ (علیه السلام) الْقَمِیصَ فَجَعَلَهُ فِی عُنُقِ إِسْحَاقَ (علیه السلام) فِی قَصَبَهًِْ فِضَّهًٍْ وَ عَلَّقَهَا إِسْحَاقُ (علیه السلام) فِی عُنُقِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) وَ عَلَّقَهَا یَعْقُوبُ (علیه السلام) فِی عُنُقِ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ قَالَ لَهُ إِنْ نُزِعَ هَذَا الْقَمِیصُ مِنْ بَدَنِکَ عَلِمْتُ أَنَّکَ مَیِّتٌ أَوْ قَدْ قُتِلْتَ فَلَمَّا دَخَلَ عَلَیْهِ إِخْوَتُهُ أَعْطَاهُمُ الْقَصَبَهًَْ وَ أَخْرَجُوا الْقَمِیصَ فَاحْتَمَلَتِ الرِّیحُ رَائِحَتَهُ فَأَلْقَتْهَا عَلَی وَجْهِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) بِالْأُرْدُنِّ فَقَالَ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ.
امام سّجاد (علیه السلام)- از علیّبنمحمّد در حدیثی مرفوع روایت است: هاتفی از امام زینالعابدین (علیه السلام) پرسید: «چه نشانهای میان یعقوب و یوسف (علیه السلام) قرار داشت؟ آن حضرت فرمود: «وقتیکه ابراهیم (علیه السلام) در آتش افکنده شد، جبرئیل لباسی از جنس نقره برایش آورده و بر او پوشانید که آتش از او دور شد و اطراف ابراهیم (علیه السلام) گلهای نرگس رویید». ابراهیم (علیه السلام) آن پیراهن را برداشت و در غلافی نقرهای قرار داده و بر گردن اسحاق (علیه السلام) آویخت و اسحاق (علیه السلام) آن را بر گردن یعقوب و یعقوب (علیه السلام) نیز آن را بر گردن یوسف (علیه السلام) آویخت و به او فرمود: «اگر این پیراهن از تنت بیرون آورده شد متوجّه میشوم که مردهای یا به قتل رسیدهای». هنگامیکه برادران یوسف (علیه السلام) بر او وارد شدند او غلاف نقرهای را به ایشان داد و آنها پیراهن را بیرون آوردند و باد بوی آن را با خود برده و بر صورت یعقوب (علیه السلام) که در اردن بود، افکند و [اینجا بود که] یعقوب (علیه السلام) فرمود: إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ.
الصّادق (علیه السلام)- عَنْ حَفْصٍ أَخِی مُرَازِمٍ عَنْ أَبِیعَبْدِاللَّهِ (علیه السلام) فِی قَوْلِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ قَالَ وَجَدَ یَعْقُوبُ رِیحَ قَمِیصِ إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) حِینَ فَصَلَتِ الْعِیْرُ مِنْ مِصْرَ وَ هُوَ بِفِلَسْطِین.
امام صادق (علیه السلام)- حفص برادر مرازم از امام صادق (علیه السلام) نقل میکند: در مورد آیهی وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ فرمود: «وقتیکه کاروان از مصر حرکت کرد، یعقوب (علیه السلام) که در فلسطین بود، بوی پیراهن یوسف (علیه السلام) را احساس کرد».
الصّادق (علیه السلام)- کَانَ الْقَمِیصُ الَّذِی أُنْزِلَ بِهِ عَلَی إِبْرَاهِیمَ مِنَ الْجَنَّهًِْ فِی قَصَبَهًٍْ مِنْ فِضَّهًٍْ وَ کَانَ إِذَا لَبِسَ کَانَ وَاسِعاً کَبِیراً فَلَمَّا فَصَلُوا وَ یَعْقُوبُ بِالرَّمْلَهًِْ وَ یُوسُفُ بِمِصْرَ قَالَ یَعْقُوبُ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ عَنَی رِیحَ الْجَنَّهًِْ حِینَ فَصَلُوا بِالْقَمِیصِ لِأَنَّهُ کَانَ مِنَ الْجَنَّهًْ.
امام صادق (علیه السلام)- حفص از امام صادق (علیه السلام) روایت میکند که فرمود: «پیراهنی که برای ابراهیم (علیه السلام) از بهشت فرود آمد، در یک نی نقرهای بود و چون به تن کسی در میآمد، بزرگ و فراخ میشد. وقتی برادران یوسف (علیه السلام)، پیراهن یوسف (علیه السلام) را از مصر بیرون آوردند، درحالیکه یعقوب (علیه السلام) در رمله و یوسف (علیه السلام) در مصر بود، یعقوب (علیه السلام) گفت: إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ منظورش بوی بهشت بود، آنگاه که پیراهن یوسف (علیه السلام) را از مصر بیرون آوردند؛ زیرا آن پیراهن از بهشت بود».
الصّادق (علیه السلام)- قَدِمَ أَعْرَابِیٌّ عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام) لِیَشْتَرِیَ مِنْهُ طَعَاماً فَبَاعَهُ فَلَمَّا فَرَغَ قَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) أَیْنَ مَنْزِلُکَ قَالَ لَهُ بِمَوْضِعِ کَذَا وَ کَذَا قَالَ فَقَالَ لَهُ إِذَا مَرَرْتَ بِوَادِی کَذَا وَ کَذَا فَقِفْ فَنَادِ یَا یَعْقُوبُ (علیه السلام) یَا یَعْقُوبُ (علیه السلام) فَإِنَّهُ سَیَخْرُجُ إِلَیْکَ رَجُلٌ عَظِیمٌ جَمِیلٌ وَسِیمٌ فَقُلْ لَهُ لَقِیتُ رَجُلًا بِمِصْرَ وَ هُوَ یُقْرِئُکَ السَّلَامَ وَ یَقُولُ لَکَ إِنَّ وَدِیعَتَکَ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ لَنْ تَضِیعَ قَالَ فَمَضَی الْأَعْرَابِیُّ حَتَّی انْتَهَی إِلَی الْمَوْضِعِ فَقَالَ لِغِلْمَانِهِ احْفَظُوا عَلَیَّ الْإِبِلَ ثُمَّ نَادَی یَا یَعْقُوبُ (علیه السلام) یَا یَعْقُوبُ (علیه السلام) فَخَرَجَ إِلَیْهِ رَجُلٌ أَعْمَی طَوِیلٌ جَسِیمٌ جَمِیلٌ یَتَّقِی الْحَائِطَ بِیَدِهِ حَتَّی أَقْبَلَ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ أَنْتَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) قَالَ نَعَمْ فَأَبْلَغَهُ مَا قَالَ لَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) فَسَقَطَ مَغْشِیّاً عَلَیْهِ ثُمَّ أَفَاقَ وَ قَالَ لِلْأَعْرَابِیِّ یَا أَعْرَابِیُّ أَ لَکَ حَاجَهًٌْ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی فَقَالَ لَهُ نَعَمْ إِنِّی رَجُلٌ کَثِیرُ الْمَالِ وَ لِیَ ابْنَهًُْ عَمٍّ لَمْ یُولَدْ لِی مِنْهَا وَ أُحِبُّ أَنْ تَدْعُوَ اللَّهَ أَنْ یَرْزُقَنِی وَلَداً فَتَوَضَّأَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) وَ صَلَّی رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ دَعَا اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فَرُزِقَ أَرْبَعَهًَْ بُطُونٍ أَوْ قَالَ سِتَّهًَْ بُطُونٍ فِی کُلِّ بَطْنٍ اثْنَانِ فَکَانَ یَعْقُوبُ (علیه السلام)(علیه السلام) یَعْلَمُ أَنَّ یُوسُفَ (علیه السلام) حَیٌّ لَمْ یَمُتْ وَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَی ذِکْرُهُ سَیُظْهِرُهُ لَهُ بَعْدَ غَیْبَهًٍْ وَ کَانَ یَقُولُ لِبَنِیهِ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ وَ کَانَ بَنُوهُ یُفَنِّدُونَهُ عَلَی ذِکْرِهِ لِیُوسُفَ (علیه السلام) حَتَّی إِنَّهُ لَمَّا وَجَدَ رِیحَ یُوسُفَ (علیه السلام) قَالَ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ* قالُوا تَاللهِ وَ هُوَ یَهُودَا ابْنُهُ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ* فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ فَأَلْقَی قَمِیصَ یُوسُفَ (علیه السلام) عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ.
امام صادق (علیه السلام)- فردی صحرانشین، نزد یوسف (علیه السلام) آمد که از وی مقداری غذا بخرد؛ یوسف (علیه السلام) به او فروخت و وقتی از این کار، فارغ شد به او گفت: «خانهات کجاست»؟ پاسخ داد: «در فلان جا». یوسف (علیه السلام) به او گفت: «اگر گذرت به دشت فلان افتاد، بایست و بانگ برآور و بگو: «ای یعقوب (علیه السلام)! ای یعقوب (علیه السلام)»! خواهی دید که مردی تنومند، خوشسیما و زیباروی، نزد تو خواهد آمد؛ به او بگو: «با مردی در مصر برخورد کردم که به تو سلام رساند و این پیغام را برای تو داشت. امانتی که نزد خدای متعال گذاشتهای، هرگز تباه نخواهد شد». حضرت (علیه السلام) فرمود: «آن مرد بیاباننشین رفت و به آنجا که یوسف (علیه السلام) گفته بود، رسید و به غلامانش اشاره کرد که مواظب باشید که مبادا از شتر فرو افتم؛ سپس فریاد برآورد و گفت: ای یعقوب (علیه السلام)! ای یعقوب (علیه السلام)! پس دید مردی نابینا، بلندقامت، درشت هیکل و زیباروی، دست به دیوار گرفته بهسوی او میآید؛ چون به او رسید، آن مرد به او گفت: «تو یعقوب (علیه السلام) هستی»؟ گفت: «آری منم». آن مرد، پیغام یوسف (علیه السلام) را به یعقوب (علیه السلام) داد. یعقوب از هوش رفت و بر زمین افتاد. وقتی که به هوش آمد به اعرابی گفت: «ای اعرابی! آیا حاجت و تمنّایی از خداوند متعال داری»؟ گفت: «آری. من مردی ثروتمند هستم و دختر عمویی دارم که از من، صاحب فرزند نمیشود؛ خوش میدارم که از خداوند بخواهی تا به من فرزندی عطا کند». امام (علیه السلام) فرمود: «یعقوب (علیه السلام) وضو ساخت و دو رکعت نماز گزارد و سپس به درگاه خداوند متعال دعا کرد و آن مرد، چهار بار صاحب فرزند شد، یا اینکه فرمود: شش بار صاحب فرزند شد که همسرش هر بار، دوقلو میزایید. یعقوب (علیه السلام) میدانست یوسف (علیه السلام)، زنده است و نمرده است و خداوند متعال به او یادآوری کرده بود که بعد از این غیبت، روی او را آشکار خواهد نمود و به پسرانش میگفت: من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟!. (یوسف/۹۶) این درحالی بود که فرزندان و خویشاوندان و نزدیکانش او را به خاطر آنکه بسیار از یوسف (علیه السلام)، یاد میکرد، ملامت میکردند، تا آنکه او بوی یوسف (علیه السلام) را احساس کرد و گفت: إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ* قَالُواْ تَالله إِنَّکَ لَفِی ضَلاَلِکَ الْقَدِیمِ* فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشیرُ أَلْقاهُ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ (یوسف/۹۴۹۶).
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- هَاجَتْ رِیحٌ فَحَمَلَتْ قَمِیصَ یُوسُفَ إِلَی یَعْقُوبَ. وَ ذَکَرَ فِی الْقِصَّهًَْ أَنَّ الصَّبَا اسْتَأْذَنَتْ رَبِّی فِی أَنْ تَأْتِی یَعْقُوبَ رِیحَ یُوسُفَ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَهُ الْبَشِیرُ بِالْقَمِیصِ فَأَذِنَ لَهَا فَأَتَتْ بِهَا وَ لِذَلِکَ یَسْتَرْوِحُ کُلُّ مَحْزُونٍ رِیحَ الصَّبَا.
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- بادی وزید و بوی پیراهن یوسف (علیه السلام) را به مشام یعقوب (علیه السلام) رسانید. و در ادامه داستان گفته: باد صبا از خداوند اجازه گرفت قبل از آنکه مژده دهنده، پیراهن یوسف (علیه السلام) را برای یعقوب (علیه السلام) ببرد، بوی یوسف (علیه السلام) را به مشام یعقوب (علیه السلام) برساند و خداوند نیز به او این اجازه را فرمود و باد صبا چنین کرد؛ بههمینخاطر است که هر غمگینی با باد صبا آرامش مییابد.
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ مَعْنَاهُ لَوْ لَا أَنْ تُسَفِّهُونِی.
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ یعنی اگر مرا نادان و بیخرد مپندارید.