آیه ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللهَ لا يَهْدي كَيْدَ الْخائِنين [52]
اين سخن را بهخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او (يوسف) خيانت نكردم؛ و خداوند مكر خائنان را هدايت نمىكند.
الصّادق (علیه السلام)- رَأَی الْمَلِکُ رُؤْیَا أَفْزَعَتْهُ فَقَصَّهَا عَلَی أَعْوَانِهِ فَلَمْ یَدْرُوا مَا تَأْوِیلُهَا فَذَکَرَ الْغُلَامُ الَّذِی نَجَا مِنَ السِّجْنِ یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالَ لَهُ أَیُّهَا الْمَلِکُ أَرْسِلْنِی إِلَی السِّجْنِ فَإِنَّ فِیهِ رَجُلًا لَمْ یُرَ مِثْلُهُ حِلْماً وَ عِلْماً وَ تَفْسِیراً وَ قَدْ کُنْتُ أَنَا وَ فُلَانٌ غَضِبْتَ عَلَیْنَا وَ أَمَرْتَ بِحَبْسِنَا رَأَیْنَا رُؤْیَا فَعَبَّرَهَا لَنَا وَ کَانَ کَمَا قَالَ فَفُلَانٌ صُلِبَ وَ أَمَّا أَنَا فَنَجَوْتُ فَقَالَ لَهُ الْمَلِکُ انْطَلِقْ إِلَیْهِ فَدَخَلَ وَ قَالَ یُوسُفُ (علیه السلام) أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ فَلَمَّا بَلَغَ رِسَالَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) الْمَلِکَ قَالَ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا بَلَغَ یُوسُفَ (علیه السلام) رِسَالَهًُْ الْمَلِکِ قَالَ کَیْفَ أَرْجُو کَرَامَتَهُ وَ قَدْ عَرَفَ بَرَاءَتِی وَ حَبَسَنِی سِنِینَ فَلَمَّا سَمِعَ الْمَلِکُ أَرْسَلَ إِلَی النِّسْوَهًِْ فَقالَ ما خَطْبُکُنَّ فَقُلْنَ حاشَ للهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ فَأَرْسَلَ إِلَیْهِ وَ أَخْرَجَهُ مِنَ السِّجْنِ فَلَمَّا کَلَّمَهُ أَعْجَبَهُ کَمَالُهُ وَ عَقْلُهُ فَقَالَ لَهُ اقْصُصْ رُؤْیَایَ فَإِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَسْمَعَهَا مِنْکَ فَذَکَرَهُ یُوسُفُ کَمَا رَأَی وَ فَسَّرَهُ قَالَ الْمَلِکُ صَدَقْتَ.
امام صادق (علیه السلام)- پادشاه مصر آن رؤیا را دید و وحشت کرد و ماجرا را با اعوان و انصارش در میان نهاد ولی هیچکس تأویل آن را نمیدانست، تا اینکه آن مردی که ساقی پادشاه بود و یوسف (علیه السلام) در زندان خواب او را بهدرستی تأویل کرده بود، به یاد یوسف (علیه السلام) افتاد و گفت: «ای پادشاه مرا بهجانب زندان بفرست در آنجا مردی دانا و بردبار هست که وقتی شما بر من و دوستم غضب کرده و ما را حبس نموده بودید، با او آشنا شدم و او در زندان خواب من و رفیقم را بهدرستی تعبیر کرد، مطابق تعبیر او دوستم کشته شد و من از زندان نجات یافتم». پادشاه به او دستور داد، تا بهجانب یوسف رود و او را بیاورد و پیغام پادشاه را به او برساند، وقتی پیغام پادشاه به یوسف (علیه السلام) رسید، یوسف (علیه السلام) گفت: «چگونه به کرامت او امیدوار باشم با اینکه علیرغم بیگناهی من سالها مرا به زندان انداخت»؟ وقتی پادشاه این امر را شنید، زنان مصر را خواند و از آنها دربارهی ماجرای یوسف (علیه السلام) سؤال کرد، آنها گفتند: ما خَطْبُکُنَّ فَقُلْنَ حاشَ للهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ؛ وقتی پادشاه متوجّه ماجرای بیگناهی یوسف و توطئهی زنان شد، قاصدی به زندان فرستاد و او را از زندان آزاد کرد و به نزد خود فراخواند و خواب خود را برای او بازگو کرد، وقتی یوسف (علیه السلام) رأی خود و تأویل آن رؤیا را برای او بیان کرد، او از عقل و درایت یوسف (علیه السلام) متعجّب گشت و گفت: «راست گفتی».