آیه إِرْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ مَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظينَ [81]
شما بهسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد: پدر [جان]، پسرت سرقت كرد؛ و ما جز به آنچه آگاه بوديم گواهى نداديم و ما از غيب باخبر نبوديم.
علیبنابراهیم (رحمة الله علیه)- فَلَمَّا أَیِسُوا وَ أَرَادُوا الِانْصِرَافَ إِلَی أَبِیهِمْ قَالَ لَهُمْ لَاوَیبْنُ یَعْقُوبَ (علیه السلام) أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللهِ فِی هَذَا وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ فَارْجِعُوا أَنْتُمْ إِلَی أَبِیکُمْ أَمَّا أَنَا فَلَا أَرْجِعُ إِلَیْهِ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللهُ لِی وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ قَالَ لَهُمْ لَاوَیبْنُیَعْقُوبَ (علیه السلام) ارْجِعُوا إِلی أَبِیکُمْ فَقُولُوا یا أَبانا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ* وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها أَیْ أَهْلَ الْقَرْیَهًِْ وَ أَهْلَ الْعِیرِ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ قَالَ فَرَجَعَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) إِلَی أَبِیهِمْ وَ تَخَلَّفَ یَهُودَا فَدَخَلَ عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام) وَ کَلَّمَهُ حَتَّی ارْتَفَعَ الْکَلَامُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ غَضِبَ وَ کَانَتْ عَلَی کَتِفِ یَهُودَا شَعْرَهًٌْ فَقَامَتِ الشَّعْرَهًُْ فَأَقْبَلَتْ تَقْذِفُ بِالدَّمِ وَ کَانَ لَا یَسْکُنُ حَتَّی یَمَسَّهُ بَعْضُ أَوْلَادِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) قَالَ فَکَانَ بَیْنَ یَدَیِ یُوسُفَ (علیه السلام) ابْنٌ لَهُ فِی یَدِهِ رُمَّانَهًٌْ مِنْ ذَهَبٍ یَلْعَبُ بِهَا فَلَمَّا رَأَی یُوسُفُ (علیه السلام) أَنَّ یَهُودَا قَدْ غَضِبَ وَ قَامَتِ الشَّعْرَهًُْ تَقْذِفُ بِالدَّمِ أَخَذَ الرُّمَّانَهًَْ مِنَ الصَّبِیِّ ثُمَّ دَحْرَجَهَا نَحْوَ یَهُودَا وَ تَبِعَهَا الصَّبِیُّ لِیَأْخُذَهَا فَوَقَعَتْ یَدُهُ عَلَی یَدِ یَهُودَا فَذَهَبَ غَضَبُهُ فَارْتَابَ یَهُودَا وَ رَجَعَ الصَّبِیُّ بِالرُّمَّانَهًِْ إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) قَالَ ثُمَّ ارْتَفَعَ الْکَلَامُ بَیْنَهُمَا حَتَّی غَضِبَ یَهُودَا وَ قَامَتِ الشَّعْرَهًُْ تَقْذِفُ بِالدَّمِ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ یُوسُفُ (علیه السلام) دَحْرَجَ الرُّمَّانَهًَْ نَحْوَ یَهُودَا وَ تَبِعَهَا الصَّبِیُّ لِیَأْخُذَهَا فَوَقَعَتْ یَدُهُ عَلَی یَهُودَا فَسَکَنَ غَضَبُهُ وَ قَالَ إِنَّ فِی الْبَیْتِ لَمِنْ وُلْدِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) حَتَّی صَنَعَ ذَلِکَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ.
علیّبنابراهیم (رحمة الله علیه) و چون خواستند نزد پدر خویش برگردند، لاوی پسر یعقوب (علیه السلام) به برادران گفت: أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللهِ در این مسئله وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ شما نزد پدر برگردید، اما من به سوی او باز نمیگردم. حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللهُ لِی وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ سپس به آنان گفت: شما بهسوی پدرتان بازگردید و بگویید: «پدر [جان]، پسرت سرقت کرد و ما جز بهآنچه آگاه بودیم گواهی ندادیم و ما از غیب باخبر نبودیم. [و اگر اطمینان نداری]، از آن شهر که در آن بودیم سؤال کن، و نیز از آن قافله که با آن آمدیم [بپرس]؛ و ما [در گفتار خود] صادق هستیم». (یوسف/۸۲۸۱) یعنی اهالی این آبادی و مردم این قافلهای که ما با آن بودیم برادران یوسف (علیه السلام)، نزد پدر برگشته و یهودا باقی ماند و نزد یوسف (علیه السلام) آمد و با او صحبت کرد و گفتگوی آنان بالا گرفت. یهودا خشمگین شد. بر روی دوش یهودا، مویی بود و خون از آن موی، سرازیر شد. این خون باز نمیایستاد، تا اینکه یکی از فرزندان یعقوب (علیه السلام)، یهودا را لمس کند. امام (علیه السلام) فرمود: «یوسف (علیه السلام)، پسری داشت که در آنجا حاضر بود. در دست پسر یوسف (علیه السلام)، اناری از جنس طلا وجود داشت که با آن بازی میکرد. وقتی یوسف (علیه السلام) دید که یهودا عصبانی شده و آن موی، سیخ شده و پیاپی از آن خون میریزد، انار را از دست کودک گرفته و آن را بهسوی یهودا غلتاند. کودک، انار را دنبال کرد تا آن را بردارد و در همین حال، دست او با بدن یهودا تماس پیدا کرد و خشمش فرونشست. در این لحظه یهودا، دچار تردید شد. کودک همراه با انار بهسوی یوسف (علیه السلام) برگشت؛ امّا بار دیگر، جرّوبحث میان آن دو بالا گرفت و یهودا بار دیگر خشمگین شد و خون از موی شانهی یهودا سرازیر گشت. همینکه یوسف (علیه السلام) این منظره را مشاهده کرد، انار را بهسوی یهودا غلتاند و کودک، آن را دنبال کرد تا بردارد؛ و دستش به بدن یهودا برخورد کرد و خشم او فرو نشست، یهودا گفت: «بیگمان در این خانه کسی از فرزندان یعقوب (علیه السلام) حضور دارد. و این کار، سهبار تکرار شد».
الصّادق (علیه السلام)- لَمَّا اسْتَیْأَسَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) مِنْ أَخِیهِمْ قَالَ لَهُمْ یَهُودَا وَ کَانَ أَکْبَرَهُمْ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللهُ لِی وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ قَالَ وَ رَجَعَ إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) یُکَلِّمُهُ فِی أَخِیهِ فَکَلَّمَهُ حَتَّی ارْتَفَعَ الْکَلَامُ بَیْنَهُمَا حَتَّی غَضِبَ یَهُودَا وَ کَانَ إِذَا غَضِبَ قَامَتْ شَعْرَهًٌْ فِی کَتِفِهِ وَ خَرَجَ مِنْهَا الدَّمُ قَالَ وَ کَانَ بَیْنَ یَدَیْ یُوسُفَ ابْنٌ لَهُ صَغِیرٌ مَعَهُ رُمَّانَهًٌْ مِنْ ذَهَبٍ وَ کَانَ الصَّبِیُّ یَلْعَبُ بِهَا قَالَ فَأَخَذَهَا یُوسُفُ (علیه السلام) مِنَ الصَّبِیِّ فَدَحْرَجَهَا نَحْوَ یَهُودَا قَالَ وَ حَبَا الصَّبِیُّ لِیَأْخُذَهَا فَمَسَّ یَهُودَا فَسَکَنَ یَهُودَا ثُمَّ عَادَ إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) فَکَلَّمَهُ فِی أَخِیهِ حَتَّی ارْتَفَعَ الْکَلَامُ بَیْنَهُمَا حَتَّی غَضِبَ یَهُودَا وَ قَامَتِ الشَّعْرَهًُْ وَ سَالَ مِنْهَا الدَّمُ فَأَخَذَ یُوسُفُ (علیه السلام) الرُّمَّانَهًَْ مِنَ الصَّبِیِّ فَدَحْرَجَهَا نَحْوَ یَهُودَا وَ حَبَا الصَّبِیُّ نَحْوَ یَهُودَا فَسَکَنَ یَهُودَا فَقَالَ یَهُودَا إِنَّ فِی الْبَیْتِ مَعَنَا لَبَعْضَ وُلْدِ یَعْقُوبَ قَالَ فَعِنْدَ ذَلِکَ قَالَ لَهُمْ یُوسُفُ (علیه السلام) هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ.
امام صادق (علیه السلام)- وقتی برادران یوسف (علیه السلام) از برادرشان ناامید شدند و دل کندند، یهودا که برادر بزرگترشان بود، گفت: لَنْ أَبْرَحَ الأَرْضَ حَتَّیَ یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ الله لِی وَ هُوَ خَیْرُ الحَاکِمِینَ. یهودا نزد یوسف (علیه السلام) برگشت و دربارهی بنیامین با وی صحبت کرد. جرّوبحث یهودا با یوسف (علیه السلام) بالا گرفت و یهودا عصبانی شد و هر وقت عصبانی میشد تار مویی که بر شانهاش بود، سیخ میشد و از آن خون جاری میگشت. یوسف (علیه السلام)، پسری خردسال داشت که با اناری از جنس طلا، بازی میکرد، وقتی یهودا بر سر بنیامین با یوسف (علیه السلام)، جرّوبحث میکرد، یوسف (علیه السلام) آن انار طلایی را بهسوی یهودا غلتاند و کودک، چهار دست و پا رفت تا انار را بگیرد؛ و چون یهودا، کودک را لمس کرد، آرام گرفت. سپس کودک، نزد یوسف (علیه السلام) بازگشت. یهودا دوباره بحث دربارهی برادرش را با یوسف (علیه السلام) آغاز کرد. این بحث به اوج خود رسید و [باز] یهودا عصبانی شد و آن مویی که بر شانهاش بود، راست شد و خون از آن بیرون آمد، در این لحظه، یوسف (علیه السلام)، انار را از کودک گرفت و آن را بهسمت یهودا غلتاند و دوباره کودک، چهار دست و پا بهسوی یهودا رفت تا انارش را بگیرد، یهودا دوباره با لمس کودک آرام شد و گفت: «با ما در این خانه، یکی از فرزندان یعقوب (علیه السلام) وجود دارد». دراینهنگام یوسف (علیه السلام) به آنان گفت: آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید، آنگاه که جاهل بودید؟! (یوسف/۸۹)