آیه اذْهَبُوا بِقَميصي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيراً وَ أْتُوني بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعينَ [93]
اين پيراهن مرا ببريد، و بر صورت پدرم بيندازيد تا بينا شود؛ و همهی خانوادهی خود را نزد من بياوريد».
الصّادق (علیه السلام)- کَانَ فِی قَمِیصِ یُوسُفَ (علیه السلام) ثَلَاثُ آیَاتٍ فِی قَوْلِهِ تَعَالَی وَ جَاؤُوا عَلَی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ وَ قَوْلِهِ تَعَالَی إِنْ کَانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ ... وَ قَوْلِهِ تَعَالَی اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا.
امام صادق (علیه السلام)- سه آیه در مورد پیراهن یوسف (علیه السلام) وجود دارد: و پیراهن او را با خونی دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند (یوسف/۱۸) و اگر پیراهن او از پیش رو پاره شد (یوسف/۲۶) ... و این کلام خداوند: اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا.
الصّادق (علیه السلام)- عَنْ مُفَضَّلِبْنِعُمَرَ عَنْ أَبِیعَبْدِاللَّهِ (علیه السلام) قَالَ سَمِعْتُهُ یَقُول: أَ تَدْرِی مَا کَانَ قَمِیصُ یُوسُفَ (علیه السلام) قَالَ قُلْتُ لَا قَالَ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) لَمَّا أُوقِدَتْ لَهُ النَّارُ أَتَاهُ جَبْرَئِیلُ (علیه السلام) بِثَوْبٍ مِنْ ثِیَابِ الْجَنَّهًِْ فَأَلْبَسَهُ إِیَّاهُ فَلَمْ یَضُرَّهُ مَعَهُ حَرٌّ وَ لَا بَرْدٌ فَلَمَّا حَضَرَ إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) الْمَوْتُ جَعَلَهُ فِی تَمِیمَهًٍْ وَ عَلَّقَهُ عَلَی إِسْحَاقَ (علیه السلام) وَ عَلَّقَهُ إِسْحَاقُ عَلَی یَعْقُوبَ (علیه السلام) فَلَمَّا وُلِدَ یُوسُفُ (علیه السلام) عَلَّقَهُ عَلَیْهِ فَکَانَ فِی عَضُدِهِ حَتَّی کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا کَانَ فَلَمَّا أَخْرَجَهُ یُوسُفُ (علیه السلام) بِمِصْرَ مِنَ التَّمِیمَهًِْ وَجَدَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) رِیحَهُ وَ هُوَ قَوْلُهُ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ فَهُوَ ذَلِکَ الْقَمِیصُ الَّذِی أَنْزَلَهُ اللَّهُ مِنَ الْجَنَّهًِْ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَإِلَی مَنْ صَارَ ذَلِکَ الْقَمِیصُ قَالَ إِلَی أَهْلِهِ ثُمَّ قَالَ کُلُّ نَبِیٍّ وَرِثَ عِلْماً أَوْ غَیْرَهُ فَقَدِ انْتَهَی إِلَی آلِ مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه و آله) وَ کَانَ یَعْقُوبُ بِفِلَسْطِینَ وَ فَصَلَتِ الْعِیرُ مِنْ مِصْرَ فَوَجَدَ یَعْقُوبُ رِیحَهُ وَ هُوَ مِنْ ذَلِکَ الْقَمِیصِ الَّذِی أُخْرِجَ مِنَ الْجَنَّهًِْ وَ نَحْنُ وَرَثَتُهُ.
امام صادق (علیه السلام)- مفضّلبنعمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که فرمود: «میدانی پیراهن یوسف (علیه السلام) چه بود»؟ عرض کردم: «نه». فرمود: «وقتی برای [سوزاندن] ابراهیم (علیه السلام) آتش افروختند، جبرئیل جامهای از جامههای بهشت برایش آورده و به او پوشانید و با آن جامه، گرما و سرما به ابراهیم (علیه السلام) زیانی نمیرسانید. زمان مرگ ابراهیم (علیه السلام) فرا رسید، آن را در غلافی نهاد و به اسحاق (علیه السلام) و اسحاق (علیه السلام) آن را به یعقوب (علیه السلام) و چون یوسف (علیه السلام) به دنیا آمد، یعقوب (علیه السلام) آن را بر او آویخت و پیوسته در بازوی او بود تا زمانیکه آن جریانات برای یوسف (علیه السلام) اتّفاق افتاد. هنگامیکه یوسف (علیه السلام) پیراهن را در مصر از غلاف بیرون آورد، یعقوب (علیه السلام) بوی آن را [در کنعان] احساس کرد؛ چنانکه در قرآن میفرماید: من بوی یوسف را احساس میکنم، اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید!. (یوسف/۹۴). و آن همان پیراهنی بود که خداوند از بهشت فرو فرستاده بود. عرض کردم: «فدایت شوم! در نهایت، آن پیراهن به چه کسی رسید»؟ امام (علیه السلام) فرمود: «به اهلش رسید»، آنگاه فرمود: «هر پیغمبری که دانش یا چیز دیگری را به ارث برده، در نهایت به آلمحمّد (رسیده است. و هنگامیکه کاروان از سرزمین مصر به راه افتاد یعقوب (علیه السلام) در فلسطین بود که بوی یوسف (علیه السلام) را احساس کرد و آن بوی همان پیراهنی بود که از بهشت آورده شده بود؛ و ما (اهل بیت) آن را به ارث بردهایم».
الصّادق (علیه السلام)- کَانَ الْقَمِیصُ الَّذِی نُزِّلَ بِهِ عَلَی إِبْرَاهِیمَ مِنَ الْجَنَّهًِْ فِی قَصَبَهًٍْ مِنْ فِضَّهًٍْ وَ کَانَ إِذَا لَبِسَ کَانَ وَاسِعاً کَبِیرا.
امام صادق (علیه السلام)- پیراهنی که برای ابراهیم (علیه السلام) از بهشت فرود آمد، در یک نی نقرهای بود و چون به تن کسی درمیآمد، بزرگ و فراخ میشد.
الباقر (علیه السلام)- لَمَّا أَصَابَتِ امْرَأَهًَْ الْعَزِیزِ الْحَاجَهًُْ قِیلَ لَهَا لَوْ أَتَیْتِ یُوسُفَبْنَیَعْقُوبَ (علیه السلام) فَشَاوَرَتْ فِی ذَلِکَ فَقِیلَ لَهَا إِنَّا نَخَافُهُ عَلَیْکِ قَالَتْ کَلَّا إِنِّی لَا أَخَافُ مَنْ یَخَافُ اللَّهَ فَلَمَّا دَخَلَتْ عَلَیْهِ فَرَأَتْهُ فِی مُلْکِهِ قَالَتِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ الْعَبِیدَ مُلُوکاً بِطَاعَتِهِ وَ جَعَلَ الْمُلُوکَ عَبِیداً بِالْمَعْصِیَهًِْ فَتَزَوَّجَهَا فَوَجَدَهَا بِکْراً فَقَالَ لَهَا أَلَیْسَ هَذَا أَحْسَنَ أَلَیْسَ هَذَا أَجْمَلَ فَقَالَتْ إِنِّی کُنْتُ بُلِیتُ مِنْکَ بِأَرْبَعِ خِلَالٍ کُنْتُ أَجْمَلَ أَهْلِ زَمَانِی وَ کُنْتَ أَجْمَلَ أَهْلِ زَمَانِکَ وَ کُنْتُ بِکْراً وَ کَانَ زَوْجِی عِنِّیناً فَلَمَّا کَانَ مِنْ أَمْرِ إِخْوَهًِْ یُوسُفَ (علیه السلام) مَا کَانَ کَتَبَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) وَ هُوَ لَا یَعْلَمُ أَنَّهُ یُوسُفُ (علیه السلام) بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ مِنْ یَعْقُوبَبْنِإِسْحَاقَبْنِإِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) خَلِیلِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ إِلَی عَزِیزِ آلِ فِرْعَوْنَ سَلَامٌ عَلَیْکَ فَإِنِّی أَحْمَدُ إِلَیْکَ اللَّهَ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ مُولَعَهًٌْ بِنَا أَسْبَابُ الْبَلَاءِ کَانَ جَدِّی إِبْرَاهِیمُ (علیه السلام) أُلْقِیَ فِی النَّارِ فِی طَاعَهًِْ رَبِّهِ فَجَعَلَهَا اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ عَلَیْهِ بَرْداً وَ سَلَاماً وَ أَمَرَ اللَّهُ جَدِّی أَنْ یَذْبَحَ أَبِی فَفَدَاهُ بِمَا فَدَاهُ بِهِ وَ کَانَ لِیَ ابْنٌ وَ کَانَ مِنْ أَعَزِّ النَّاسِ عَلَیَّ فَفَقَدْتُهُ فَأَذْهَبَ حُزْنِی عَلَیْهِ نُورَ بَصَرِی وَ کَانَ لَهُ أَخٌ مِنْ أُمِّهِ فَکُنْتُ إِذَا ذَکَرْتُ الْمَفْقُودَ ضَمَمْتُ أَخَاهُ هَذَا إِلَی صَدْرِی فَأَذْهَبَ عَنِّی بَعْضَ وُجْدِی وَ هُوَ الْمَحْبُوسُ عِنْدَکَ فِی السَّرِقَهًِْ وَ إِنِّی أُشْهِدُکَ أَنِّی لَمْ أَسْرِقْ وَ لَمْ أَلِدْ سَارِقاً فَلَمَّا قَرَأَ یُوسُفُ (علیه السلام) الْکِتَابَ بَکَی وَ صَاحَ وَ قَالَ اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ.
امام باقر (علیه السلام)- وقتی همسر عزیز (زلیخا) به فقر و نیاز دچار شد، به او گفتند: «ای کاش، نزد یوسف (علیه السلام) میرفتی! چرا چنین نمیکنی»؟ با برخی از نزدیکان به مشورت پرداخت؛ گفتند: «میترسیم او آسیبی به تو برساند». آن زن گفت: «هرگز چنین نیست، من از کسی که از خداوند بیم دارد، هراسی ندارم». وقتی زن عزیز بر یوسف (علیه السلام) وارد شد و او را در آنچنان شکوه و منزلت و حکومت دید، گفت: «حمد و سپاس از آن خدایی است که بردگان را با طاعت خویش به پادشاهی رسانید و پادشاهان را در پی نافرمانی خویش به ذلّت و بردگی کشانید». تا اینکه یوسف (علیه السلام) با وی ازدواج کرد و دید که باکره است. یوسف (علیه السلام) به او گفت: «آیا این نیکوتر نیست؟ آیا این زیباتر نیست»؟ آن زن گفت: «من بهواسطهی تو با چهار خصلت آزموده شدم: من زیباترین زمانهی خود بودم و تو نیز زیباترین زمانهی خود بودی؛ من باکره بودم و همسرم در امر زناشویی ناتوان بود». زمانیکه آن حوادث برای برادران یوسف (علیه السلام) رخ داد، یعقوب (علیه السلام) که هنوز نمیدانست عزیز مصر، فرزند خودش یوسف (علیه السلام) است، چنین نامهای به او نوشت: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم. از یعقوببناسحاق بنابراهیم خلیل الله عزّوجلّ به عزیز آل فرعون: سلام علیک. همانا خداوندی را در پیشگاه تو میستایم که هیچ معبودی جز او نیست. امّا بعد، ما خانوادهای هستیم که به آتش انواع بلا و مصیبت سوختهایم. جدّم ابراهیم (علیه السلام) چون خداوند یگانه را اطاعت میکرد، در آتش افکنده شد؛ امّا خداوند تبارکوتعالی آتش را بر او گلستان کرد. خداوند متعال به نیای من ابراهیم دستور داد که پدرم را قربانی کند و چون خواست او را ذبح کند، پروردگار بهجای او آن قربانی را فرستاد. من نیز پسری داشتم که عزیزترین کس من در این دنیا بود. او را از دست داده و غم و اندوه فراق او سوی چشمانم و نور دیدگانم را از من گرفت. او از طرف مادرش برادری داشت که هر وقت به یاد پسر گمگشتهام میافتادم، برادرش را به سینه میچسباندم تا بخشی از عشق و اشتیاقم به یوسف (علیه السلام) از بین برود، وی هم اکنون نزد تو به تهمت دزدی زندانی است. من تو را گواه میگیرم که هیچگاه دستم را به دزدی نیالودهام و هیچیک از فرزندان من به دزدی آلوده نشدهاند». چون یوسف (علیه السلام) نامهی یعقوب (علیه السلام) را خواند، گریست و بانگ برآورد و گفت: «اذْهَبُواْ بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَی وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ».
الباقر (علیه السلام)- قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللهُ لَکُمْ وَ هُوَ أرحَمَ الرّاحِمینَ اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا الَّذِی بَلَّتْهُ دُمُوعُ عَیْنِی فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَرْتَدَّ بَصِیراً لَوْ قَدْ شَمَّ بِرِیحِی وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ وَ رَدَّهُمْ إِلَی یَعْقُوبَ (علیه السلام) فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ وَ جَهَّزَهُمْ بِجَمِیعِ مَا یَحْتَاجُونَ إِلَیْهِ فَلَمَّا فَصَلَتْ عِیرُهُمْ مِنْ مِصْرَ وَجَدَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) رِیحَ یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالَ لِمَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنْ وُلْدِهِ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ قَالَ وَ أَقْبَلَ وُلْدُهُ یُحِثُّونَ السَّیْرَ بِالْقَمِیصِ فَرَحاً وَ سُرُوراً بِمَا رَأَوْا مِنْ حَالِ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ الْمُلْکِ الَّذِی أَعْطَاهُ اللَّهُ وَ الْعِزِّ الَّذِی صَارُوا إِلَیْهِ فِی سُلْطَانِ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ کَانَ مَسِیرُهُمْ مِنْ مِصْرَ إِلَی بَدْوِ{بَلَدِ} یَعْقُوبَ (علیه السلام) تِسْعَهًَْ أَیَّامٍ فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَی الْقَمِیصَ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً وَ قَالَ لَهُمْ مَا فَعَلَ ابْنُ یَامِیلَ{یَامِینَ} قَالُوا خَلَّفْنَاهُ عِنْدَ أَخِیهِ صَالِحاً قَالَ فَحَمِدَ اللَّهَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) عِنْدَ ذَلِکَ وَ سَجَدَ لِرَبِّهِ سَجْدَهًَْ الشُّکْرِ وَ رَجَعَ إِلَیْهِ بَصَرُهُ وَ تَقَوَّمَ لَهُ ظَهْرُهُ وَ قَالَ لِوُلْدِهِ تَحَمَّلُوا إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) فِی یَوْمِکُمْ هَذَا بِأَجْمَعِکُمْ فَسَارُوا إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) وَ مَعَهُمْ یَعْقُوبُ (علیه السلام) وَ خَالَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) یَامِیلُ{یَامِینُ} فَأَحَثُّوا السَّیْرَ فَرَحاً وَ سُرُوراً فَسَارُوا تِسْعَهًَْ أَیَّامٍ إِلَی مِصْرَ.
امام باقر (علیه السلام)- [یوسف] گفت: «امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست! خداوند شما را میبخشد و او مهربانترین مهربانان است!. (یوسف/۹۲) اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا پیراهنی که با اشک چشمانم خیس شده است را ببرید و فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَرْتَدَّ بَصِیراً؛ اگر بوی مرا از آن استشمام کند وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ. سپس یوسف (علیه السلام) همان روز، همگی آنها را بهسوی یعقوب (علیه السلام) روانه کرد و هرآنچه که به آن نیاز داشتند را به آنان داد و هنگامیکه کاروان آنها از مصر بیرون آمد و حرکت کرد، یعقوب (علیه السلام) گفت: «من بوی یوسف (علیه السلام) را احساس میکنم. پس به آنان که در حضور او بودند». گفت: من بوی یوسف را احساس میکنم، اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید!. (یوسف/۹۴) پسران یعقوب (علیه السلام) با شادمانی و سرور و سرخوش از منزلت یوسف (علیه السلام) و پادشاهی که خداوند به وی عطا کرده بود و شادمان از عزّت و منزلتی که در درگاه یوسف (علیه السلام) دیده بودند، پیراهن یوسف (علیه السلام) را شتابان بهسوی یعقوب (علیه السلام) بردند. از مصر تا سرزمین یعقوب (علیه السلام) نه روز راه بود. زمانیکه مژده رسیدن پسران آمد و در پی آن، کاروانیان وارد شدند، پیراهن یوسف (علیه السلام) را بر روی یعقوب (علیه السلام) انداختند. بینایی به چشمان یعقوب (علیه السلام) باز آمد. یعقوب (علیه السلام) از پسرانش پرسید: «با بنیامین چه کردید»؟ گفتند: «او را نزد برادر صالح و شایستهی او یعنی یوسف (علیه السلام) گذاشتیم». امام (علیه السلام) فرمود: «سپس یعقوب (علیه السلام) شکر خداوند متعال را به جا آورد و به درگاه ذات حق سجدهی شکر کرد. بیناییاش به او بازگشت و خمیدگی پشتش نیز راست شد و به فرزندانش گفت: همین امروز، همگی شما بار سفر بهسوی یوسف (علیه السلام) برببندید. پس همگی آنها همراه با یعقوب (علیه السلام) و «یامیل» خاله یوسف (علیه السلام) بهسوی یوسف (علیه السلام) حرکت کردند. آنان با شادمانی و خوشحالی بهسوی مصر شتاب کردند و نه روز بعد در مصر بودند».
الباقر (علیه السلام)- فَلَمَّا کَانَ مِنْ أَمْرِ إِخْوَهًِْ یُوسُفَ مَا کَانَ، کَتَبَ یَعْقُوبُ إِلَی یُوسُفَ (علیه السلام) وَ هُوَ لَا یَعْلَمُ أَنَّهُ یُوسُفُ: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. مِنْ یَعْقُوبَ بْنِ إِسْحَاقَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی عَزِیزِ آلِ فِرْعَوْنَ. سَلَامٌ عَلَیْکَ، فَإِنِّی أَحْمَدُ إِلَیْکَ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ. أَمَّا بَعْدُ: فَإِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ تُولَعُ بِنَا أَسْبَابُ الْبَلَاءِ، کَانَ جَدِّی إِبْرَاهِیمُ (علیه السلام) أُلْقِیَ فِی النَّارِ فِی طَاعَهًِْ رَبِّهِ، فَجَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیْهِ بَرْداً وَ سَلاماً، وَ أَمَرَ اللَّهُ جَدِّی أَنْ یَذْبَحَ أَبِی فَفَدَاهُ بِمَا فَدَاهُ بِهِ، وَ کَانَ لِیَ ابْنٌ وَ کَانَ مِنْ أَعَزِّ النَّاسِ عِنْدِی فَفَقَدْتُهُ فَأَذْهَبَ حُزْنِی عَلَیْهِ نُورَ بَصَرِی، وَ کَانَ لَهُ أَخٌ مِنْ أُمِّهِ فَکُنْتُ إِذَا ذَکَرْتُ الْمَفْقُودَ ضَمَمْتُ أَخَاهُ هَذَا إِلَی صَدْرِی فَیَذْهَبُ عَنِّی بَعْضُ وَجْدِی وَ هُوَ الْمَحْبُوسُ عِنْدَکَ فِی السَّرِقَهًِْ، فَإِنِّی أُشْهِدُکَ أَنِّی لَمْ أَسْرِقْ وَ لَمْ أَلِدْ سَارِقاً. فَلَمَّا قَرَأَ یُوسُفُ الْکِتَابَ بَکَی وَ صَاحَ وَ قَالَ: اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِین.
امام باقر (علیه السلام)- بعد از جریاناتی که برای برادران یوسف (علیه السلام) اتّفاق افتاد، یعقوب (علیه السلام) خطاب به یوسف (علیه السلام) بیآنکه بداند او یوسف (علیه السلام) است چنین نوشت: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم؛ از یعقوببناسحاق بن ابراهیم خلیل الله (علیه السلام)، خطاب به عزیز آل فرعون! سلام بر تو! سپاس میگویم خدایی را که معبودی جز او نیست. ما خاندانی هستیم که انواع بلا مشتاق ماست؛ جدّم ابراهیم (علیه السلام) بود که در راه اطاعت از پروردگارش در آتش انداخته شد و خداوند آتش را برایش سرد و سالم قرار داد؛ و خدا به جدم دستور داد که پدرم را قربانی کند و [در نهایت] قوچی را بهجای او فدا نمود؛ و من فرزندی داشتم که عزیزترین افراد پیش من بود که او را گم کردهام و اندوه من بر او، بیناییام را از من گرفت؛ او برادر مادری داشت که هرگاه به یاد گمگشتهام میافتادم این برادرش را در بغل میگرفتم که مقداری از اندوه مرا از میان میبرد و او اکنون بهخاطر دزدی نزد شما زندانی شده است و تو را گواه میگیرم که من هیچگاه دزدی نکرده و فرزندِ دزد نداشتهام». هنگامیکه یوسف (علیه السلام) نامه را خواند گریه نمود و فریادی کشید و گفت: إِذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَی وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً.