آیه فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ [96]
امّا هنگامىكه بشارت دهنده آمد، آن [پيراهن] را بر صورت او افكند؛ ناگهان بينا شد؛ گفت: «آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهايى مىدانم كه شما نمىدانيد»؟!
علیبنإبراهیم (رحمة الله علیه)- ثُمَّ رَحَلَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) وَ أَهْلُهُ مِنَ الْبَادِیَهًِْ بَعْدَ مَا رَجَعَ إِلَیْهِ بَنُوهُ بِالْقَمِیصِ فَأَلْقَوْهُ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً فَقَالَ لَهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ.
علیّبنابراهیم (رحمة الله علیه)- آنگاه یعقوب (علیه السلام) و خانوادهاش از بیابان [بهسوی مصر] کوچ نمودند، پس از آنکه فرزندانش پیراهن یوسف (علیه السلام) را آورده فَأَلْقَوْهُ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً فَقَالَ لَهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ.
الباقر (علیه السلام)- قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللهُ لَکُمْ. اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا الَّذِی بَلَّتْهُ دُمُوعُ عَیْنِی فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَرْتَدَّ بَصِیراً لَوْ قَدْ شَمَّ بِرِیحِی وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ وَ رَدَّهُمْ إِلَی یَعْقُوبَ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ وَ جَهَّزَهُمْ بِجَمِیعِ مَا یَحْتَاجُونَ إِلَیْهِ فَلَمَّا فَصَلَتْ عِیرُهُمْ مِنْ مِصْرَ وَجَدَ یَعْقُوبُ رِیحَ یُوسُفَ فَقَالَ لِمَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنْ وُلْدِهِ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ قَالَ وَ أَقْبَلَ وُلْدُهُ یُحِثُّونَ السَّیْرَ بِالْقَمِیصِ فَرَحاً وَ سُرُوراً بِمَا رَأَوْا مِنْ حَالِ یُوسُفَ وَ الْمُلْکِ الَّذِی أَعْطَاهُ اللَّهُ وَ الْعِزِّ الَّذِی صَارُوا إِلَیْهِ فِی سُلْطَانِ یُوسُفَ وَ کَانَ مَسِیرُهُمْ مِنْ مِصْرَ إِلَی بَدْوِ {بَلَدِ} یَعْقُوبَ تِسْعَهًَْ أَیَّامٍ فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَی الْقَمِیصَ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً وَ قَالَ لَهُمْ مَا فَعَلَ ابْنُ یَامِیلَ قَالُوا خَلَّفْنَاهُ عِنْدَ أَخِیهِ صَالِحاً قَالَ فَحَمِدَ اللَّهَ یَعْقُوبُ عِنْدَ ذَلِکَ وَ سَجَدَ لِرَبِّهِ سَجْدَهًَْ الشُّکْرِ وَ رَجَعَ إِلَیْهِ بَصَرُهُ وَ تَقَوَّمَ لَهُ ظَهْرُهُ وَ قَالَ لِوُلْدِهِ تَحَمَّلُوا إِلَی یُوسُفَ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا بِأَجْمَعِکُمْ فَسَارُوا إِلَی یُوسُفَ وَ مَعَهُمْ یَعْقُوبُ وَ خَالَهًُْ یُوسُفَ یَامِیلُ فَأَحَثُّوا السَّیْرَ فَرَحاً وَ سُرُوراً فَسَارُوا تِسْعَهًَْ أَیَّامٍ إِلَی مِصْر.
امام باقر (علیه السلام)- یوسف (علیه السلام) به برادرانش گفت: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست! خداوند شما را میبخشد. (یوسف/۹۲) اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا، این پیراهن مرا که اشک دیدگانم آن را مرطوب نموده ببرید فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی یَرْتَدَّ بَصِیراً و بر صورت پدرم بیندازید، اگر بوی مرا استشمام نماید بینا میشود. و همهی نزدیکان خود را نزد من بیاورید!. (یوسف/۹۳). یوسف (علیه السلام) در همان روز ایشان را به آنچه نیازمند آن بودند مجهّز نمود و بهسوی یعقوب (علیه السلام) روانه کرد. وقتی کاروان از مصر دور شد، یعقوب (علیه السلام) بوی یوسف (علیه السلام) را شنید و به آن فرزندانی که نزدش بودند فرمود: من بوی یوسف را احساس میکنم، اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید!. (یوسف/۹۴) امام باقر (علیه السلام) در ادامه فرمود: «از طرف دیگر فرزندانی که از مصر میآمدند، با شتاب میراندند تا پیراهن را زودتر برسانند، چراکه از دیدن حال و روز یوسف (علیه السلام) و سلطنتی که خدا به او عطا کرده بود بسیار شاد و مسرور بودند، چون میدیدند خود ایشان هم به خاطر سلطنت برادر، عزّتی پیدا کردهاند. و مسافتی که باید میان مصر و دیار یعقوب (علیه السلام) طی میکردند، نُه روز راه بود». فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ هنگامیکه بشارتدهنده [به نزد یعقوب (علیه السلام)] رسید، أَلْقاهُ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصیرا و از آنها پرسید: «بنیامین چه شد»؟ گفتند: «او را نزد برادرش در سلامتِ کامل گذاشتیم». یعقوب (علیه السلام) دراینهنگام حمد الهی را بهجای آورد و سجده شکر نمود؛ چشمانش بینا شد و خمیدگی پشتش راست گردید. آنگاه به فرزندانش دستور داد همان روز با تمامی خاندان بهسوی یوسف (علیه السلام) حرکت کنند. آنها نیز به همراه یعقوب (علیه السلام) و «یامیل» خالهی یوسف (علیه السلام) حرکت کرده و از روی شادی و سروری که داشتند با شتاب میراندند، و پس از نُه روز به مصر رسیدند.
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ وَ هُوَ یَهُودَا.
ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- أَنْ جاءَ الْبَشیر بشارتدهنده یهودا بوده است.