آیه قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ في نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ [77]
[برادران] گفتند: «اگر او (بنيامين) سرقت كند، [جاى تعجّب نيست]؛ برادرش [يوسف] نيز قبل از او سرقت كرد»! يوسف [سخت ناراحت شد، و] اين [ناراحتى] را در درون خود پنهان داشت، و براى آنها آشكار نكرد؛ [همين اندازه] گفت: «شما از نظر منزلت [نزد من] از او بدتريد. و خدا از آنچه وصف مىكنيد، آگاهتر است».
الکاظم (علیه السلام)- کَانَتِ الْحُکُومَهًُْ فِی بَنِیإِسْرَائِیلَ إِذَا سَرَقَ أَحَدٌ شَیْئاً اسْتُرِقَّ بِهِ وَ کَانَ یُوسُفُ (علیه السلام) عِنْدَ عَمَّتِهِ وَ هُوَ صَغِیرٌ وَ کَانَتْ تُحِبُّهُ وَ کَانَتْ لِإِسْحَاقَ (علیه السلام) مِنْطَقَهًٌْ أَلْبَسَهَا یَعْقُوبَ (علیه السلام) وَ کَانَتْ عِنْدَ أُخْتِهِ وَ إِنَّ یَعْقُوبَ (علیه السلام) طَلَبَ یُوسُفَ (علیه السلام) لِیَأْخُذَهُ مِنْ عَمَّتِهِ فَاغْتَمَّتْ لِذَلِکَ وَ قَالَتْ دَعْهُ حَتَّی أُرْسِلَهُ إِلَیْکَ وَ أَخَذَتِ الْمِنْطَقَهًَْ وَ شَدَّتْ بِهَا وَسْطَهُ تَحْتَ الثِّیَابِ فَلَمَّا أَتَی یُوسُفُ (علیه السلام) أَبَاهُ جَاءَتْ وَ قَالَتْ قَدْ سُرِقَتِ الْمِنْطَقَهًُْ فَفَتَّشَتْهُ فَوَجَدَتْهَا مَعَهُ فِی وَسْطِهِ فَلِذَلِکَ قَالَتْ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) لَمَّا حَبَسَ یُوسُفُ (علیه السلام) أَخَاهُ حَیْثُ جَعَلَ الصَّاعَ فِی وِعَاءِ أَخِیهِ فَقَالَ یُوسُفُ (علیه السلام) مَا جَزَاءُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ قَالُوا هُوَ جَزَاؤُهُ السُّنَّهًُْ الَّتِی تَجْرِی فِیهِمْ فَلِذَلِکَ قَالَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ (علیه السلام) إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ.
امام کاظم (علیه السلام)- در دوران حکومت بنیاسرائیل، اگر کسی چیزی را میدزدید، خود دزد به عنوان برده بهجای شیء دزدیدهشده نگه داشته میشد. یوسف (علیه السلام) در دوران خردسالی نزد عمّهاش بود و عمّه، او را دوست میداشت. اسحاق (علیه السلام)، کمربندی داشت که یعقوب (علیه السلام) آن را میپوشید و آن کمربند نزد خواهرش (عمّهی یوسف) نگهداری میشد. یعقوب (علیه السلام) کسی را نزد خواهرش فرستاد تا یوسف (علیه السلام) را از نزد عمّهاش بیاورد. عمّهی یوسف (علیه السلام) از این بابت اندوهگین شد و گفت: «بگذار نزد من بماند، بعداً خودم او را نزد شما میفرستم». عمّه وقتی خواست یوسف (علیه السلام) را نزد یعقوب (علیه السلام) بفرستد، کمربند را برداشت و به کمر یوسف (علیه السلام) بست و آن را زیر لباس قرار داد. وقتی یوسف (علیه السلام)، نزد پدر بازگشت، عمّه گفت که کمربند دزدیده شده است. و یوسف (علیه السلام) را تفتیش نمود و کمربند را در کمر او یافت. بههمینخاطر است که وقتی یوسف (علیه السلام)، پیمانه را در بار بنیامین گذاشت و پرسید که: «کیفر کسی که پیمانه، نزد او پیدا شود چیست»؟ برادران گفتند: «خود دزد، کیفر دزدی خویش است و باید سنّتی که در میان بنیاسرائیل، حاکم بوده است، دربارهی این دزد نیز اعمال شود. یوسف (علیه السلام)، پیش از آنکه بار بنیامین را بگردد، به سراغ بار برادران رفت، ولی سرانجام، آن را از بار برادرش بیرون آورد. از همین روست که برادران یوسف (علیه السلام) گفتند: إِن یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ منظورشان دزدیدن کمربند بود. فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ.
الرّضا (علیه السلام)- کَانَتْ لِإِسْحَاقَ النَّبِیِّ (علیه السلام) مِنْطَقَهًٌْ تَتَوَارَثُهَا الْأَنْبِیَاءُ الْأَکَابِرُ وَ کَانَتْ عِنْدَ عَمَّهًِْ یُوسُفَ (علیه السلام) وَ کَانَ یُوسُفُ (علیه السلام) عِنْدَهَا وَ کَانَتْ تُحِبُّهُ فَبَعَثَ إِلَیْهَا أَبُوهُ ابْعَثِیهِ إِلَیَّ وَ أَرُدُّهُ إِلَیْکَ فَبَعَثَتْ إِلَیْهِ دَعْهُ عِنْدِیَ اللَّیْلَهًَْ أَشُمَّهُ ثُمَّ أُرْسِلَهُ إِلَیْکَ غَدَاهًًْ قَالَ فَلَمَّا أَصْبَحَتْ أَخَذَتِ الْمِنْطَقَهًَْ فَشَدَّتْهَا فِی وَسَطِهِ تَحْتَ الثِّیَابِ وَ بَعَثَتْ بِهِ إِلَی أَبِیهِ فَلَمَّا خَرَجَ مِنْ عِنْدِهَا طَلَبَتِ الْمِنْطَقَهًَْ فَوَجَدَتْ عَلَیْهِ وَ کَانَ إِذَا سَرَقَ أَحَدٌ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ دُفِعَ إِلَی صَاحِبِ السَّرِقَهًِْ فَکَانَ عَبْدَهُ.
امام رضا (علیه السلام)- اسحاق پیامبر (علیه السلام)، کمربندی داشت که از پیامبران و بزرگان به او ارث رسیده بود. آن کمربند را عمّهی یوسف (علیه السلام) نزد خود نگه میداشت. روزی، یوسف (علیه السلام) نزد عمّهاش که یوسف (علیه السلام) را بسیار دوست میداشت رفته بود و یعقوب (علیه السلام) کسی را بهدنبال یوسف (علیه السلام) فرستاد که: یوسف (علیه السلام) را نزد پدرش برگردان، دوباره او را نزد تو میفرستم. عمّهی یوسف (علیه السلام) به یعقوب (علیه السلام) پیغام داد که بگذار امشب، یوسف (علیه السلام) پیش من بماند؛ دوست دارم او را ببویم و فردا صبح، او را نزد تو میفرستم. صبح روز بعد، عمّهی یوسف (علیه السلام) کمربند را برداشته و به کمر یوسف (علیه السلام) بست و روی آن نیز پیراهنی بر تن یوسف (علیه السلام) پوشانید و یوسف (علیه السلام) را نزد پدرش فرستاد، سپس گفت: کمربندش به سرقت رفته است. دیدند، کمربند بر تن یوسف (علیه السلام) است؛ و در آن زمان رسم چنین بود که هروقت کسی چیزی میدزدید، آن شخص بهعنوان گروگان به صاحب شیء مسروقه داده میشد. بنابراین عمّه، یوسف (علیه السلام) را گرفت و نزد خود نگه داشت.
علیبنإبراهیم (رحمة الله علیه)- فَلَمَّا أُخْرِجَ لِیُوسُفَ (علیه السلام) الصَّاعُ مِنْ رَحْلِ أَخِیهِ قَالَ إِخْوَتُهُ إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ یَعْنُونَ بِهِ یُوسُفَ (علیه السلام) فَتَغَافَلَ یُوسُفُ (علیه السلام) عَنْهُمْ وَ هُوَ قَوْلُهُ فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً وَ اللهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ.
علیّبنابراهیم (رحمة الله علیه)- زمانیکه یوسف (علیه السلام) پیمانه را از بار بنیامین خارج کرد، برادران گفتند: «اگر او سرقت کرده است عجیب نیست، چون برادر او نیز دزد بود». و منظورشان حضرت یوسف (علیه السلام) بود، امّا یوسف پنهان نمود، همچنانکه خدای متعال میفرماید: فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً وَ الله أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ.
العسکری (علیه السلام)- عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْقَاسِمِ الْجَعْفَرِیِّ قَالَ: سُئِلَ أَبُو مُحَمَّدٍ (علیه السلام) عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَی إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ وَ السَّائِلُ رَجُلٌ مِنْ قُمَّ وَ أَنَا حَاضِرٌ فَقَالَ (علیه السلام) مَا سَرَقَ یُوسُفُ إِنَّمَا کَانَ لِیَعْقُوبَ مِنْطَقَهًٌْ وَرِثَهَا مِنْ إِبْرَاهِیمَ وَ کَانَتْ تِلْکَ الْمِنْطَقَهًُْ لَا یَسْرِقُهَا أَحَدٌ إِلَّا اسْتُعْبِدَ فَکَانَ إِذَا سَرَقَهَا إِنْسَانٌ نَزَلَ جَبْرَائِیلُ فَأَخْبَرَهُ بِذَلِکَ فَأَخَذَ مِنْهُ وَ أُخِذَ عَبْداً وَ إِنَّ الْمِنْطَقَهًَْ کَانَتْ عِنْدَ سَارَهًَْ بِنْتِ إِسْحَاقَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ وَ کَانَتْ سُمِّیَتْ أُمَّ إِسْحَاقَ وَ إِنَّ سَارَهًَْ أَحَبَّتْ یُوسُفَ وَ أَرَادَتْ أَنْ تَتَّخِذَهُ وَلَداً لَهَا وَ إِنَّهَا أَخَذَتِ الْمِنْطَقَهًَْ فَرَبَطَتْهَا عَلَی وَسْطِهِ ثُمَّ سَدَلَتْ عَلَیْهِ سِرْبَالَهُ وَ قَالَتْ لِیَعْقُوبَ إِنَّ الْمِنْطَقَهًَْ سُرِقَتْ فَأَتَاهُ جَبْرَائِیلُ فَقَالَ یَا یَعْقُوبُ إِنَّ الْمِنْطَقَهًَْ مَعَ یُوسُفَ وَ لَمْ یُخْبِرْهُ بِخَبَرِ مَا صَنَعَتْ سَارَهًُْ لِمَا أَرَادَ اللَّهُ فَقَامَ یَعْقُوبُ إِلَی یُوسُفَ فَفَتَّشَهُ وَ هُوَ یَوْمَئِذٍ غُلَامٌ یَافِعٌ وَ اسْتَخْرَجَ الْمِنْطَقَهًَْ فَقَالَتْ سَارَهًُْ بِنْتُ إِسْحَاقَ مَتَی سَرَقَهَا یُوسُفُ فَأَنَا أَحَقُّ بِهِ فَقَالَ لَهَا یَعْقُوبُ فَإِنَّهُ عَبْدُکِ عَلَی أَنْ لَا تَبِیعِیهِ وَ لَا تَهَبِیهِ قَالَتْ فَأَنَا أَقْبَلُهُ عَلَی أَنْ لَا تَأْخُذَهُ مِنِّی وَ أَنَا أُعْتِقُهُ السَّاعَهًَْ فَأَعْطَاهَا فَأَعْتَقَتْهُ فَلِذَلِکَ قَالَ إِخْوَهًُْ یُوسُفَ إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ قَالَ أَبُو هَاشِمٍ فَجَعَلْتُ أُجِیلُ هَذَا فِی نَفْسِی أُفَکِّرُ وَ أَتَعَجَّبُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَعَ قُرْبِ یَعْقُوبَ مِنْ یُوسُفَ وَ حُزْنِ یَعْقُوبَ عَلَیْهِ حَتَّی ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ وَ هُوَ کَظِیمٌ وَ الْمَسَافَهًُْ قَرِیبَهًٌْ فَأَقْبَلَ عَلَیَّ أَبُو مُحَمَّدٍ فَقَالَ یَا أَبَا هَاشِمٍ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِمَّا جَرَی فِی نَفْسِکَ مِنْ ذَلِکَ فَإِنَّ اللَّهَ لَوْ شَاءَ أَنْ یَرْفَعَ السَّنَامَ الْأَعْلَی بَیْنَ یَعْقُوبَ وَ یُوسُفَ حَتَّی کَانَا یَتَرَاءَانِ فَعَلَ وَ لَکِنْ لَهُ أَجَلٌ هُوَ بَالِغُهُ وَ مَعْلُومٌ یَنْتَهِی إِلَیْهِ مَا کَانَ مِنْ ذَلِکَ فَالْخِیَارُ مِنَ اللَّهِ لِأَوْلِیَائِه.
امام عسکری (علیه السلام)- داود بن قاسم جعفری میگوید: در حضور من مردی از اهالی قم از امام عسکری (علیه السلام) درباره تفسیر آیه إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ پرسید و حضرت پاسخ داد: «یوسف (علیه السلام) دزدی نکرد، بلکه یعقوب (علیه السلام) کمربندی داشت که آن را از ابراهیم (علیه السلام) به ارث برده بود. هرکس آن کمربند را میدزدید به بندگی گرفته میشد. وقتی کسی آن را میدزدید جبرئیل نازل میشد و یعقوب (علیه السلام) را از هویّت آن دزد آگاه میکرد. بدین سان کمربند از او گرفته و خود او به بندگی گرفته میشد. آن کمربند نزد ساره دختر اسحاق بن ابراهیم بود و ام اسحاق نام داشت. ساره یوسف (علیه السلام) را دوست میداشت و میخواست او را به فرزندی بگیرد. او کمربند را گرفت و به کمر یوسف (علیه السلام) بست. سپس پیراهنش را روی آن انداخت و به یعقوب (علیه السلام) گفت: «کمربند، دزدیده شده است». جبرئیل نزد یعقوب (علیه السلام) آمد و گفت: «ای یعقوب، کمربند همراه یوسف (علیه السلام) است». جبرئیل به دلیل مشیّت الهی یعقوب (علیه السلام) را از کار ساره آگاه نساخت. یعقوب (علیه السلام) برخاست و به سوی یوسف (علیه السلام) رفت و او را مورد بازرسی قرار داد. یوسف (علیه السلام) در آن زمان جوانک بالغی بود. یعقوب (علیه السلام) کمربند را بیرون آورد. ساره دختر اسحاق گفت: «یوسف کِی آن را دزدیده است؟ بنابراین من شایسته تر از دیگران به یوسف هستم». یعقوب (علیه السلام) به ساره گفت: «او به شرطی بنده توست که او را نفروشی یا نبخشی». ساره گفت: «من به شرطی او را میپذیرم که او را از من نگیری و من او را هم اکنون آزاد میکنم». یعقوب (علیه السلام) یوسف (علیه السلام) را به ساره داد و او یوسف (علیه السلام) را آزاد کرد. از این رو برادران یوسف (علیه السلام) گفتند: إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» ابو هاشم میگوید: «من این مطلب را در ذهنم میچرخاندم و به آن میاندیشیدم و از این امر در شگفت بودم که چگونه یعقوب (علیه السلام) با این که نزدیک یوسف (علیه السلام) بود و میانشان فاصله اندکی بود برایش غمگین شد تا این که درحالیکه خشم خود را فرو میبرد چشمانش از غم و اندوه نابینا شد. امام عسکری (علیه السلام) به من رو کرد و فرمود: «ای ابو هاشم! به خدا پناه میبریم از آنچه در درون تو جریان دارد. اگر خدا میخواست که تپه را میان یعقوب و یوسف (علیها السلام) بر اندازد تا این که یکدیگر را ببینند چنین میکرد، اما خداوند در چنین مواردی زمان و مهلت مشخصی تعیین میکند که باید زمانش برسد؛ چرا که گزینش خداوند به اولیائش تعلق میگیرد».